«بلـوط های هـزار ساله»
باید تمام می شدم در خــود
باهـمه ی دردهـا و رنــــــج هایی
که در هم تنیـده با،
نابسامانی های دنیای مــن اند
فـرو می رفتم در خـــاک
باتمام رازهـایی
که محصـــور در
آرامـــگاهِ قلب من اند.
باید تمام می شدم در خـــواب
با همه ی حــــزیان هایی
که همـــواره
همبستـــرِ کابوس های من اند
می شکستــم در پُتـــک
با تمام بُت هایی
که تــراشیــــــــــده در
اِقامتـــگاهِ افــکار من اند.
امّا هنـــوز هستــــــــم.....!!
در اِراده ی نُت هایِ
عقـــــربه یِ ساعت شماطــه ای،
که شبِ تاریک تــردید را
تا سپیــــده دَمِ فـــردا می برد
در دلشـــوره هایِ گاه و بی گاهِ
ناخــدایِ سپیـــد موی،
که کشتـی توفان زده ی اَذهـان را
تا ساحــل بی شکیبِ تــوده ها می برد.
هنــــــوز هستـــــم.....!!
در اَنبـــوهِ ریشه هایِ هـــزار ساله یِ
درخت بلــوطِ پیـــر،
که چگونه استقامت را
طعنه به هجـــــومِ هرزه علف ها می زند
در آخـــرین گلــوله ی
دختـــر محاصره شده یِ گــریلایِ کـورد،
که مـرگ با اِذت را
تــرجیح به زندگـــیِ ذلت بار می دهد.
کاکبــــاران