چهارشنبه ۲۸ آذر
بیب، بیب، بیب شعری از حسین راستگو
از دفتر دلنوشته ها نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۵ تير ۱۳۹۵ ۰۱:۲۶ شماره ثبت ۴۸۶۳۴
بازدید : ۷۳۴ | نظرات : ۱۲
|
آخرین اشعار ناب حسین راستگو
|
بیب،،،بیب،،،بیب
کاسهی سرم را می شکافیم
بیب،،،بیب،،،بیب
دست دکتر به بخش شقیقه ای می خورد و کمی تا قمستی ابری می شود
بیب،،،بیب،،،بیب
کاسه ی سرم را می بندیم
باران میگیرد
و من عصبانی می شوم
محکم توی گوش دخترم می زنم که از رعد و برق می ترسد
یک مشت قرص توی دهانم...
یک مشت توی دهانم ؟
یک مشت توی دهان پرستار می زنم
و فریاد می کشم که اول او شروع کرده بود...
همانطور که مرا به تخت می بندد لبخند میزند و چشمک
دکتر نگاهم میکند و می داند که اول خودش شروع کرده بود
وقتی دستش به بخش شقیقه ای مغزم خورد و
رعد و برق را بی قلاده و زنجیر رها کرد
از او تشکر می کنم
کلاهم را بر سرم می گذارم
گره کراواتم را میزان می کنم
دکمه اینتر را می زنم
برنامه شروع به اجرا شدن میکند
و هیچ احتیاجی به قلاده و زنجیر نیست
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.