دوباره شعر گفته ام ، دوباره بغض کرده ام
دوباره نیستی و من ، هزار بار مرده ام
در این هوای بیکسی نفس نمی رسد به من
به داد من برس ببین که رفته جانِ من ز تن
به استخوان رسانده ای فِراق و داغِ دوری ات
کجاست آن صدای تو کجا شد آن صبوری ات
به وسعت نبودنت ، اسیر واژه ها شدم
وَ قطره قطره اشک را به زخمِ کهنه میزدم
نشسته ام به حسرتت نشسته ام به انتظار
از آه و بغضِ در گلو ، رسیده ام به انفجار
تو را کجا بیابمت کجای این همه سکوت
میان کوهِ دردها ، وَ یا به شانه ی قنوت !
نمانده چیزی از من و از این هوای عاشقی
نبینم این چنین تو را ، نبینمت که فارقی !
گرفته ابر تیره ای ، تمام آسمان دل
چکیده آهِ غربتت به سقف آشیان دل
بیا که شعرهایت از قلم نیفتد ای عزیز
بیا دوباره عشق را به جانِ مثنوی بریز
شریک آخرین قدم به پای خسته ام تویی
لحیم بند بندِ این ، دل شکسته ام تویی !
شبیه برگ آخِرم به شاخه ی تکیده ای
به وقت کوچِ واژه ها تو بهتربن قصیده ای
عذاب می دهد مرا شبی که بی تو سر شود
شبی که بی هوای تو به ناخوشی سحر شود
چه بی گدار میخورد به جان ریشه ام تبر
کمی از عطر "پونه" را برای دلخوشی ببر
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─