روی انگشتر عمرم تو نگینی
طالع و بخت خوشم روی زمینی
دل و جانم به فدای هر نگاهت
در همه روز و شبم تو نازنینی!
...
با نسیم نو بهارانم بیا
ای گل خوشبو به بستانم بیا
تیره تر از شب منم در غربتی
ای تو صبح شاد و خندانم بیا!
...
به چشمانت دل من کرده عادت
ولی دارم ز رخسارت خجالت
ببخش ای نازنین با وفایم
که از دوری کنم امشب حکایت!
...
دلم افتاده بر روی زمین است
و غصه پشت شیشه در کمین است
بگو ای همزبان مهربانم
سزای دوستت دارم همین است؟!
...
بیا درد مرا از سینه بردار
بگو دیگر مرا میخواهی ای یار
نباشی غصه های روزگاران
نشیند در دلم همجنس آوار!
...
الهی،بار الها، بار الها
مرا یارم کشانده تا کجاها
شکایت،نه ندارم، نه خدایا
به درگاهت من از این آشناها!!
...
در غزل هم با تو بودن کار من
شعر چشمانت سرودن کار من
بعد عمری سوختن در راه عشق
جان فدای تو نمودن کار من!
...
من بی حوصله را حوصله کن
از خزان و بی وفایی گله کن
من شکایت از جدایی دارم
شکوه ای تو هم از این فاصله کن!
...
دلیل صبح و خورشیدم تویی تو
تمام هست و امیدم تویی تو
اگر باشی غزل میریزد از من
همان عشقی که من دیدم تویی تو!
...
جان که قابل نیست تا سازم فدا
جان و دل سازم فدا تنها بیا
گر چه من از یک دیاری دیگرم
نه غریبه نیستم ای آشنا!
...
لبت وا کن لبالب شعر گردم
میان شعله و تب شعر گردم
بخند ای روشنی بخش دل من
برای ظلمت شب شعر گردم!
...
ببخش ای مهربان از درد گفتم
از احساسی سراپا سرد گفتم
به فصل رویش عشق و محبن
به تو از شاخه های زرد گفتم
...
دلسوز