مدتی میشود که غمگینم ،
حالم از دست غم بهم خوردست.
این همه غصّه از کجا آخر ،
روی پیشانی ام ، رقم خوردست.
یک زمانی گمان کنم من هم ،
درشمار بَـرندگان بودم.
من نفهمیدم از کجا ؟ ازکِـی ؟
نامم از نامشان قلم خوردست.
نامم انگار نام بی نامی است.
از همان ابتدا یکی گمنام ،
یک نفر اهل کوچهِ بن بست ،
جای اهل محله غم خوردست.
یک نفر با حکایتی کهنه.
مثل خیل جماعت عاشق.
از همان ها که قصه گو میگفت ،
از همان ها که پیچ و خم خوردست.
با ظهور دوبارهِ تردید،
کارش از پیش ، بیشتر پیچید،
بی جهت شک به کار دنیا داشت.
نوش جانش اگرچه کم خوردست.
کار دنیا همیشه این شکلی است.
کج و وارونه و پراز اشکال.
یک طرف یک نخاله از حقِّ،
مردم نسبتا محترم خوردست.
بیخودی منتظر نمان شاعر،
برنمیگردد از سفر دیگر.
هی نگو آن فلان کش بهمان،
سر برگشتنش قسم خوردست.
طفلکی شاعر از سر سیری،
وسط جنگ و درد و درگیری.
معرکه گیریِ سر پیری ،
رفته معشوقه اش وَ سم خوردست.
#امیرحسین_مقدم
23. شهریور. 94
سروده بسیار زیبا و غمگین