خواب های من خیابان ندارد،
خیابان هایی که ندارند...
چراغ قرمز ندارد،
چراغ قرمزهایی که ندارد...
برق ندارد...
و همین برق مرا گرفته است
تا یک پیاز بگیرم توی دست و جلو عکاس ها و نقاش ها ژست شاعرانه بگیرم!
پشت همان خواب های ندیده بمان...
شاعرت را بینداز توی یک لیوان آب،هم بزن و بخور!
مگر کامت تلخ نیست؟
آب خنک خوردن لیلی توی ذهن مجنون...
توی نخ هیچ سیگاری نرو!
از جلو چشمانم دور شوید تا از توی خودم بیرون بیایم
حامله نشده ام از تو که توی مایه ی بارانداز بروم
دیوانه، پا توی کفش هر جاده ای می کند
توی تک تک سلول های من جا داری انسان
مادر اینجا جمع نشده ایم که منها کنیم کسی را از خودمان
یا باید در روزهای تعطیل نمیریم
و خارج از وقت اداری
یا راه این که هیچ سقفی چکه نکند آسمان را
در غیر اینصورت باید زیپ دهانت را بکشی و آنقدر بینی ات را بالا بکشی تا جانت
در بیاید
این تصمیمی ست که ما باید برای عزا بگیریم
در شبی که حرف آخرش بامداد نیست
وهم است وهم و وهم...
و تو که مثل دسته ی گل بالای جنازه ی خودت ایستاده ای
حیف نیست این لب ها که از خنده خالی
باشد..