بهار فصل عجیبی ست
از هر درخت گلی می روید
بدون خاطره ای از بهار قبل.
تو را به اندازه ی اتاقم دوست داشتم
تنها
آنقدر که فراموشت کرده ام.
انگار قاطی عتیقه های پدر بزرگ
چند سال پیش فروختم ات...
بگذار آفتاب بتابد!
از پشت ویترین میشود دنیا را خرید
گذاشت گوشه ی اتاق،
مثل پیراهنم
که شب
قبل از صدای قلبم می خوابد.....بخواب!
پیراهن خیسم آدم خشکی ست.
گذاشته ام وقتی مُرد،
صدایم پشت ابرها خیس بخورد،
تابوتم تَرک بردارد،
و دریا از دلم بیرون بریزد...
پیراهنم سیاه گلدوزی شده،
که شب
همیشه قبل از خوابش بپوشد
و چهار خانه ی پیراهن دیگرم
فقط خانه¬ی یک نفر باشد.
با این اوضاع،صِدام تنها نیست
میخ های تابوتم زنگ زده است
استخوان گلویم گیر کرده توی صِدام
صِدام آب شده است....میشنوی؟
تابوتم تَرک تَرک بر می دارد
آب... آب... آب...
پیراهنم وسط دریا تنهاست.
...قبر که آماده شد
دست های خاکی من پر از تنهایی ست.
تو از تابوت خوشت آمده است و با انگشت اشاره ات،
بهار از زیر خاک بیرون می آید...
هفته هاست به تنهایی خاکت دست نمیزنم
بهار دارد به پنجره ی اتاقم نزدیک می شود.
غنچه ها مثل انگشت هایت باز می شوند.
و من
بعد از باران دیشب،
که در را به صدا درآورد،
دست هایم را شسته ام
و برای صبحانه تنها نیستم...