فروغ از نهايت
شب سخن ميگفت ...
و من از نهايت مرگ حرف ميزنم
از نهايت نيستي ...
اي مهربان
ديگر خانه اي نيست تا بيايي...
من خانه ام سايه ديواريست كه تو از كنارش بي صدا گذشتي ...
وهمه چراغها در ازدحام دريچه اي از نفرت خاموش شدند."و قلب همه
چراغهاي مرا
تكه تكه كردند"
نگاه كن مرگ چگونه چون كرمي از دامن انسان بالا ميخزد ...
مردگان خوش تيپ و متحرك...
بيا و مرا به قايق سهراب حواله نكن...
شهري كه در پشت دريا ها دل خوشي ات بوده
دارد در انحناي دو خط ممتد...
فاتحه ميخواند براي معادله دو مجهولي خوشبختي ...
اين روزها عجيب نفس كم مياورم.
"راستي گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد...
تازه هوا بس ناجوانمردانه سرد است ...
آهاي اخوان بزرگ كجاي كاري
هوا از هزاران قرن پيش در ميان دو هم آغوشي احمقانه به زمستان
پيوست
مگر نميبيني نطفه خشك عصر يخبندان سكوت را ...عشق
دارم ميلرزم تتتتتتتتق تق تق
دددددندانهايم ..
"دهانت را ميبويند مبادا گفته باشي دوستت دارم "
درود بر مسیحای عزیز بخشی از گفتگوی من تو امروز در بابت دهان بوئیدن