محال عقلانی
گاه «چنگ» خراش زاید و گاه «چنگ» نوا
خراش داده نوای ِسکوتِ تو، دل ما
کمر چو رستم دستان شکسته دارم، لیک
نه آن کمر تو شناسی، نه این شکستن را
دوبار رستم و پورش به جنگ هم رفتند
و هر دو بار شکست پشتِ پیر را، بُرنا
ولی غمی که درآرَد دمار از او هر بار
به گاهِ دوم جنگ آمد و نرفت ز جا
چه در نبرد نخستین غرور زائل شد
ولی فنای پسر شد ثمر، به جنگِ ثُنا
یقین شکست نهایی، شکست روحش بود
به چشمهای پسر خیره شد به وقت بلا
بگفت با پسرش در نهایت حرمان
چرا چنین و چنان شد،کجاست چاره، چرا
...
بسوزد و شِکَنَد، پاره گردد و از نو
شود دوباره مرمت تمامی اعضاء
ولی نژاد بشر اتفاق این دارد:
«دل» از تمام جوارح بدان تو مستثنا
که لرزشی، نوک خاری، غمی، خراش کمی
زَنَد برای همیشه جراحتی دل را
که نه دوباره بر آن پوست روید و نه ورید
نه جای آن رود و نه کدر شود به جلا
ببین تو مرغ دلم را که شاعری فرمود:
به دام تو ننِشیند اگر رَود به هوا
....
ولی چه لاف، که این هم محال عقلانیست
به جز تو رسم پریدن؟ به جز تو راه هوا؟
من و هوا و پریدن، تماممان وهمیم
تو آن وجود اصیلی که می دهد معنا
بیا و سد ببند بر دو چشمه ی چشمم
بیا که جز به طریقت رَوم به راه خطا