وجود بی اصالت
تو هم گاهی نمیمیری که من هم ما شوم گاهی
و اوقاتی نِمی مانی که من تنها شوم گاهی
نه با مایی، نه بی مایی، نه در جمعی، نه تنهایی
بیا تکلیف روشن کن تو ای شمع سحرگاهی
ذبیح تیغ هجرانم، تو گویی وحی شیطانم
و تنها دلخوشم جانم،که «تو» بغض گلوگاهی
به چشمانم کمی بنگر، فلک را کد گشایی کن
چه میچرخد به دور سَر که:تو سِرّ نهانگاهی
جهان یک سر نمی ارزد ولو قدر علفزاری
نه یک صیاد قابل هست و نه شوق چراگاهی
در آغوش تو حادث شد تبِ تا صبح بیخوابی
نمی خواهم شفا از غیر،تا تو درد جانکاهی
نه حال شیونی مانده، نه غوغایی، نه بلوایی
«و راحت تر بگویم من: نمانده یک نفس آه...ی»
برو تکرار شو در من، بیا دردانه شو در جمع
اگر رفتی و گر ماندی تو آن «غیر» خودآگاهی
جهان را زیر و بالا کن، دو چشم خود تو بینا کن
نمی یابی جز از اینکه: زلیخایی، ته چاهی
وجود بی اصالت را،که قوزی روی قوزم بود
نمودم هر قَدَر کشدا.....ر،کشاندی تو به کوتاهی
غزل خوبی بود
قلمتان نویسا
وقتی از زبان من،یا تو سخن می گویید آوردن دو یا چند ضمیر در یک مصرع هجو است مثل این مصرع
و اوقاتی نِمی مانی که من تنها شوم گاهی
و راحت تر بگویم من: نمانده یک نفس آه...ی»
من - شوم ،فعل خودش به تنهایی معرف من می باشد و من فقط برای پر کردن وزن آمده است و غیره ...