رقصنده با گرگ
دستها بر گردنش همچون طنابِ دار
زخم هر بوسه شبیه داغی از تکرار
می کِشد یک «روح» را تا نیمه های شب
باز امشب هم شده از «جسم» خود بیزار
باز می اَشکَد میانِ بازوانِ خویش
باز میپیچد نفس را در تنِ سیگار
در کفن پیچِ گلویش طعنه ای مدفون:
«بیصداتر گریه کن!شاید شود بیدار!»
ایده هایی لخت با تن پوشی از حسرت
میلِ«بودن»ها ولی از«نیست»ها سرشار
کاش یک امشب زمستان بود و تنهایی
خالی از «آتش» وَ تصویرِ«مُثُل» در غار
کاش میشد یک تنه تا صبح ریسیدن
پودِ شعری را که روزی میشود بر دار
دستهای روحِ او در کِرمِ یک تصمیم
پای جسمش منتهی در پیله ی اجبار
بس به دیوارِ خودش کوبیده خشمش را
دور تا دورش شده آماسی از آوار
روزگاری در رکابِ «پنجره بودن»
می دَوَد امروز اما یک نفس «دیوار»
همچو «مونادِ» غریبی، بی در و روزن
بی تفاوت در نگاه یار و هم اغیار
مادیانِ وحشیِ دیروزِ دشتِ شاد
کرده امشب بغض را با اشک خود تیمار
یک «گلستان» آرزو را داد دستِ باد
شد خزانِ قاصدک هایش سفیرِ«نار»
مثل آنکه دست خود را ول کند عمداً
در خیابان های دورانی که رفت انگار
در هجوم بهت و هذیانِ شلوغی ها
بازگشته کودکِ جامانده ی تب دار
کودکی هایی پر از تصویر و صوت شک
با سرودِ سوز و سیمایِ سکوتِ ساز
یک خدای مقتدر با طرحی از لبخند
مثل صورت های «رهبر» اول اخبار
از کلاسِ درس،اسماعیل ها رفتند
سیلِ قربانیِ طرحِ جنگِ با کفار
...
کودکی آهسته وارد میشود در خواب
پاره می گردد نخِ پوسیده ی افکار
مثل آنکه خط قرمزها شده باور
به کبودیِ تنِ شعری چنین بیمار
باخته قافیه را،محکومِ بی وزنی ست
بر ردیفِ اتهاماتش نظر دشوار
..
«آب؟»،«نه!»،آهسته می دزدد نگاهش را
دست های کوچکی در پاچه ی شلوار
باز فصلِ بارشِ تاریکِ تشویش است
امتزاج شرم و بویِ تندیِ از ادرار
«زودتر باید بپوشی رختِ نقش ات را
بازگردی رویِ سن بازیگرِ بی عار!»
دود را پس می زند باید به پا خیزد
انقلابِ تازه ای در مشتِ استعمار
ذهن او با گرگها رقصیده شب تا صبح
باز روز آمد،«بخواب! دست از سرت بردار!»