"تازیانه های تهی"
تراوشِ باران
بر پیکر ِ چنارهای بلند
-
در زیرِ نور سپید ِ تیرهای برق
و در همهمه ی پیچیده بر روشنائیهای شهر
ایستاده ایم
در آینه ها ی درنگ
-
آن بالا
ماه در انتظار
-
شعرها میگوئیم برای هم
حرف های بر خاسته
از انرژی های گنگ
حرف هائی از جنس ِ حس بلوغ
حرفهای شیشه ای
شسته در ادراک رنگ
-
بعد از مدتها
از هوای تازه مور مور میشویم
از سوز ِ باد
در هم می دویم
از صدای پای جیر حیرکها
ملودیها ی نرم میسازیم
و نمادهای زندگی را
بر پوست ِ هم می چسبانیم
-
دستش دراز میشود بسوی من
-هدیه ای است در آن-
یک پلاک
با نقشی در آن
چه نقش عجیبی:
دو خط موازی که هم دیگر را قطع کرده اند
-
هوا سرد است
و ما تنها
در صداقت ِ نگاه ِ هم
با تازیانه های تهی
گرم می شویم
-
ساعت بر سپیدیها میزند
وقت ِ رفتن است
ماه دور می شود
و ما
در ترافیک ِ صبحگاهی
رنگ می بازیم
در تیرگیهای صبحدم
-
ساعت یکربع به هفت:
در تقلا ی گذر از پیاده روهای تنگ
و برخورد پایم به بساط پیرمرد
خم میشوم
یک آینه
یک زره بین
. . .
نگاهم گره میخورد به یک پلاک
چه منظره عجیبی
همان نقش:
دو خط موازی که هم دیگر را قطع کرده اند
وحشتزده سر بلند میکنم
مردِ پیر زل زده به من
چه شباهتِ عجیبی
دست میکنم در سینه ام
آه که جای پلاک
خالی بود!
-
و
انعکاس تصویر من در آینه ی پیرمرد
چه تصویر ِ عجیبی
درست شبیه پیرمرد
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
کاظم دولت آبادی
مهر 92