از نورِ واژه هایِ من هجرانِ چشمت در هراس
در مرهمِ آغوشِ تو محرمْ شدست لبهایمان
در معبدِ شبْ بوسه ات معراجِ واژه آتش است
مصلوبِ رزهایِ هوس ، تعمیدِ بی پروایِ راز
بانو ببین شعرهایِ من نقاشی تصویرِ توست
الهه یِ پنهان شده در شعرِ من رویایِ توست
قلبِ آناهیتایِ مواج رها در واژه ها
اَردویسورِ نیاز آغوشِ سحرانگیزِ توست
برخیز ای الهه یِ ایمان به زیبایی و رقص
بر شعرِ نیمه جانِ من رقصِ بهاران را ببخش
این شهرِ مست از بوی خون شب را پرستید و گریست
افسانه یِ طلوعِ خود بر مرگِ قصه ها ببخش
پیچید در گیسویِ تو روحِ پریشانِ نیاز
شد سیبِ حوایِ هراسْ گناهِ بوسه از لبت
مغرورم از ایمان به تو ، من را از آغوشت نران
پژواک هرگز مانده در پسْ کوچه یِ لمسِ تنت
در جنگِ ایمانی که نیست تنهاترین روحِ شبم
گفتی بخوان خونْ واژه را ، من وحیِ شعرِ سرکشم
من آخرینْ آتشکده از نسلِ آزادی و نور
رفتی و تاریکی نشست بر روحِ شعرِ سرکشم
تصویرِ یک زن مانده در این واژه هایِ بی پناه
فانوسکِ تنهاییِ پژواکِ زیبایی و راز
در کوچه هایِ واژه ها با من قدم زد حسرتت
چشمانِ تو رحمی نداشت بر شاعرِ بانوی راز
اَردویسور : یک واژه ی اوستایی به معنای آب های توانمند