سرگیجهی احساسم آویخته بر دفتر
محتاج همآغوشی هر مصرع این بستر
از پنجرهها دیدم حالِ منِ تنها نیست
آویخته هر بیتی فانوس ِ غمی بر دَر
زانو زدهام در خود در پای دو راهیها
چشمِ ترِ ایمانم درگیرِ سیاهیها
من خواستهام شادی، دنیای تو اما نه!
عمریست اسیرم در این خواه و نخواهیها
سرچشمهی خورشیدم رو کرده به خاموشی
یخ بسته صدایم در بنبستِ فراموشی
اندیشهی سروَم را پوشانده زمستانها
دلگیرم از این شهر و این رسمِ کفن پوشی
ای شاعر بیهمتا! اشعار تو غم دارد
تکبیتِ عدالت را دیوان تو کم دارد
تمثیل ِ خلیلت را تشبیه زمان خورده
قربانگرِ توحیدت بسیار صنم دارد...
هر واژه نَمی دارد، هر حادثه پیغامی
کوچیده کبوتر از هر گنبد و هر بامی
نیلوفر قلبم را مرداب نمی فهمد
(بسیار سفر باید تا پخته شود خامی)۱
(م. فریاد)
پینوشت:
۱) این مصرع تضمینی از استاد سخن_سعدی شیرازی_ ، از غزلی با مطلع:
"بسیار سفر باید تا پخته شود خامی // صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی"
بسیار بسیار زیباست
احسنت بر شما 👏👏🌺🌺