حمد بی حد مر خدای خالق حی قدیر
کو بود یکتا و رحمن و رحیمِ بی نظیر
ماجرایی گویمت ای مؤمن نیکو خصال
از حسین بن علی فزند شیر لایزال
اینچنین سلمان روایت می کند این ماجرا
گفت روزی در مدینه در کنار باغها
بود عبدالله بن عامر نشسته درکنار
گفت یهودیم مرا دختر بود کورِ فگار
آمدم از شام تا گیرم شفای دخترم
کن دعا بهر دو چشم دخترم ای محترم
هرکجا نزد طبیبی رفته ام گشتم جواب
آمدم اینجا بیابم من طبیب لا جواب
گرشفا یابد دو چشم دخترم بر تو دهم
از زر و از سیم واز دنیا و دینار و درم
گفت سلمان من نخواهم بهر خود از سیم و زر
لیک می خواهم روی نزد طبیب نامور
درد بی درمان هرکس می شود نزدش دوا
کس نرفته نا امید از درگه شیر خدا
گر شوی مؤمن شفا بخشد دوچشم دخترت
گفت مسلمان می شوم نزد امیر و سرورت
آمدند وانگه به نزد مرتضی شاه نجف
ماجرای کوری دختر بگفت با صد شعف
گفت حیدر کن حسینم را صدا ای باوفا
آمد آن دم سرور و سالار مردان خدا
ظرف آبی درمیان بگذاشت آن میر هدا
گفت حسینم دست خود بگذار در آبِ صفا
بعد از آن پاشید آب دست بر اعمای زار
کور نابینا بشد بینا به اذن کردگار
چونکه بینا شد دو چشم دخترش اندر زمان
هر دو دین حق پذیرفتند اندر یک مکان
گفت یا مولا روم من سوی منزل شهر شام
با خبر سازم از این معجز تمام خاص وعام
چند روزی ازکرم بنما قبول این دخترم
تا شود در آستانت او کنیز ای ذوالحشم
چند روزی بود او در منزل میر جهان
باحسین و با حسن هم زینب و کلثوم چنان
بعد مولا گفت بابش را ببر این دخترت
تا زمان عقد باشد دخترت نزد خودت
گفت یا مولا هر آنچه امر تو باشد کنم
گرچه دوری از شما سخت است اما می برم
برد با خود دخترش را سوی منزلگاه خویش
بود حال دخترش زار و حزین و دل پریش
سالها بگذشت هنده شد جوان خوش لقا
عقد او شد با کسی کو بود از اهل دغا
بعد مدتها شبی در کاخ خود او خواب دید
کز سما آید ملایک او چنین در خواب دید
راس خونین حسین را دید پر نور در ظلام
بر حسین هردم ملایک یک به یک کردند سلام
زود از خواب گران جُست هنده با حال غمین
رفت دنبال یزیدِ مرتدِ شومِ لعین
دید او در گوشه ی اشکش روان از هر دو عین
باخودش گوید مرا کاری چه باشد با حسین
گفت هنده ای لعین آخر چه کردی نابکار؟
کین چنین هستی تو شیدا وحزین و دل فگار
بود خاموش آن لعین بر لب نمی آورد سخن
لیک حال آن سگ مردود بود اندر لجن
خواست هنده از یزید مرتد شوم پلید
تا رود نزد اسیران غمین از بهر دید
گفت برو لیکن ببر با خود کنیزان بی شمار
نقشه ی شومی به سر داشت آن پلید نابکار
خواست تا او کم بیارد خاندان حیدری
ناخبر بود ذلت و عزت دهد ذات جلی
وارد مخروبه ی شد دید جمعی دل حزین
با غل و زنجیز بودند دودمان طاهرین
وقتی هنده وارد مخروبه شد زینب شناخت
سر به زیر افکند که نشناسد ورا نیکو صفات
هنده پرسید از یکی بانو که شهر تان کجاست ؟
شهر ما باشد مدینه آن دیار مصطفاست
تا شنید اسم مدینه لرزه بر جانش فتاد
یکدم از کرسی خود هنده به پایین پا نهاد
هنده گفتا من سوالی دارم از جمع شما
کس شناسد بین تان از خاندان مرتضی
شد به ناله زینب محزون زار خوش کلام
گفت آری می شناسم آل حیدر را تمام
گر بپرسی از حسین رأسش بود در تشت زر
گر زعباسم بپرسی بر سر نی کن نظر
روز عاشورا به دشت کربلای پر بلا
رأس هفتاد ودو تن کردند جدا اهل جفا
آن لعینان خدا ناترس شوم نا ثواب
آب را بستند بر آل صبور بوتراب
تیر سه شعبه به حلقوم علی اصغر زدند
ضرب شمشیر وسنان بر پیکر اکبر زدند
در کنار علقمه دستان عباسم برید
تیر بر چشمش زدند آن قوم مردود پلید
گر بپرسی حال زینب گویمت من زینبم
اینکه بینی دل غمین کلثوم باشد خواهرم
چونکه بشنید هنده زد فریاد گفتا نورعین
وا اماما وا اماما واحسینا واحسین
کاش نابینا بودم هرگز نمی دیدم چنین
آل پاک مصطفی را من در این حال حزین
سامعا بشکن تو نوک خامه را زین ماجرا
کن دعا بهر ظهور قائم آل عبا