بر سینه ی بی سنگرم با سنگ می کوبد
قلبم گرفتار غم است و تنگ می کوبد
بی رنگی رخسار ما را با جگر خونی
باتوم های بی مروت رنگ می کوبد
اینجا شعار زندگی دربند و ممنوعه ست
فرهنگ را بدخویی فرهنگ می کوبد
مرغ فلک را مزرع مهری میسر نیست
در عالمی که صلح مان را جنگ می کوبد
مرگ است در اوج جوانی پیش روی ما
حالی که کرکس بر کبوتر چنگ می کوبد
افسار انسانی به دست اهرمن افتاد
جایی که می باید شرافت, ننگ می کوبد
تفسیر تاریکی مقدر نیست در شعرم
وقتی که بر روشنگری ها انگ می کوبد
بی مرکبیم اما, پیاده پایدارانیم
هرچند آژیر خطر هر زنگ می کوبد.
در این تنگاتنگ طغیان و تقیه
عده ای فریاد می زنند و فاخته می شوند
عده ای هم به فرض فریاد, فکرشان فاجعه می زاید و فلج می شوند
حالا ما که در گلوی گلواژ هایمان
ساچمه ها فرو کردند
چگونه از سنگینی این هوای سرد به سهولت سخن بگوئیم
باآنان که گیس بید را پریشان نمی خواهند
و تبر بر طبیعت شاخه های معتضد میزنندو مجنونشان می نامد
راستی چهلم چکامه را
چکاوکان به چهچه نشسته اندو
جغدها
در خرابه ی خیال خود جیغ می کشند به شب
بسیار زیباست🌺🌺🌺