استخوان سینه ام در دخمهٔ زرتشت و او
چون کلاغی هر دمان نوک میزند بر یاد من
چشم چپ کورست و اندر دوزخ هجران او
می رود تا آسمان ها هرزمان فریاد من
من دلم آوار تاریخی ارگ آرزوست
او عقابی در فرازِ قلعه ی اجداد من
بیدل هرجا میروم زیبایی اش در استتار
حیف اما آشکارست چهره ی غمباد من
سینه عریان کرده ام ای سنگ بشکافش زهم
تا برون آری دل مخروب و نا آباد من
شرح این شیداوشی آتش به دوزخ میبرد
او سحابی که رسیدن نیستش برداد من
لرز افتاده به مغز این قلم از غیبت اش
جنبش جبراست و از جا میکند اوتاد من
سنبله در آسمان ها خوشه چینی میکند
تا که سوزان تر شود شهریور از مرداد من
ما فلک بازان بروج سعدمان درسرخوشی ست
مست چنگی که به جانها میکشد صیاد من
منکه با مِینای مهرش مو بپوشاندم زغیر
تا کجا یک مو بگیرد سر به استمداد من
ساحل از یادش صدف آکنده و دُر قعربحر
موجها باید گوهر را وقت استرداد من
تا مراغه معبدی باید بنا کرد از وفا
تا بخواند او مگر یک نسخه از اوراد من
آسمان بازیچه ی حالات دریا بود و بس
کی به خواه خود بکوبد برهم ابر و باد من
رمل خط و ربط ما بر ریگ های سرخ زد
تا که رد خون بگیرد عشق نافرجاد من
آدمی بر حرمت حوا نبودش احتفاظ
قتل های ناجوانمرادنه استشهاد من
مینا =روسری
بسیار بسیار زیباست
موفق باشید