به غیرت ( غزل شماره 4 )
مرا با نام تنها کی بر آوا زد به غیرت
شبم روشن کدامین ماه می سازد به غیرت
من آن دیوانه ام نامت نیافتد از زبانش
دهانش بسته گر جان را نمی بازد به غیرت
چو آن زالم که با سیمرغ بازد نرد عشقی
در این پیرانه سر بر کس نمی نازد به غیرت
نشاید عاشقت در پیش افرادی بد اندیش
به خاک افتد که سر پایین نیاندازد به غیرت
به نا مردی زبان بستن و هتّاکی نمودن
جفا باشد شرف سر زان نیافرازد به غیرت
مراحسرت ز هجرانت چنان سوزد که آتش
نه دَرد از زَخمِ خَصمی کو نمی تازد به غیرت
حسودان را ملامت کی کند آن عشق بازان
حَقیران را به اعلا کس نپروازد به غیرت
چو کفشی راحتی پندارد آن ها همسران را
چه جویی حکمتی زان ها بیانبازَد به غیرت
تو رفتی گنج علمت را سپردی بر مریدان
و مردم بر تو احساسی خوش ابرازد به غیرت
اَگَر دُنیا مرا از جارِ نامَت باز دارد
بسازم عالمی در خود که ننوازد به غیرت
سبکبارت به فرتوتی که مفلوکان بر آنند
مهیّا با ادب پاسخ به پردازد به غیرت