آن هنگام که به تو فکر می کنم
در چشم باد های آرام ،
پروانه های مهاجر
با خلافت شمع دست بیعت می دهند
و شهیدان شعر با خورشید!
گورستان با آوای نی می رقصد
و پروانه های اشتیاق
ترانه های تمثیل را
به گوش نسیم و نسترن می رسانند.
آن هنگام که به تو فکر می کنم
هنگامه ی سبزی ست!
مگر تو از کدام سبو عشق نوشیده ای
که واژه هایت بوی سفال مرا می دهند ؟!
از کدام دریچه به غوغای جهان می نگری
که کام الکن من از گلستان لب هایت
شرم گونه ی سرخ را ربوده است؟!
قدم هایم پی پونه های وحشی تن ات
نفس نفس می زد
بگو دوستم داری!
تا در آغوش تو
معبد هزار ساله ی خدایان را به نماز ببرم
و رویاهای ریا کارم را
به چشمه ی خلوت خلوص در اندازم
و به وقت مغرب
روزه ی سکوت را
با شهد شیرین اعترافت افطار کنم...
بگو دوستم داری !
تا بمیرم حتی برای اندکی
و رستاخیز را با آواز بوسه های تو دریابم...
و تعمید شوم تا معجزه ی میلاد را
به گوش روح القدس برسانم!
اینک پروانه ای رسته ام
از پیله ی جهان
با گناهی که پیامبرم می کند
با رسالت رستگاری...
بگو دوستم داری !
تا با رنجم دوئل کنم
و فنجان فلسفه و انزوا را بشکنم
که چای سبز حرف هایت نوشیدنی ست
و در پهنه ی جغرافیای آغوش ات
به تاریخ هزار ساله ی عشق بیاندیشم...
لب تر کن
بگو دوستم داری...
همش سوال می پرستد.
با اجازه فقط مینویسم .
درود و زیبا بود.
موفق باشید.