پاییز آمده است و تو از راه، رفته ای
از راه که نه، خوب من، از بی راه، رفته ای
بی راههها، سوی تباهی، همه روان
باور نمیکنم که راه، به آگاه، رفته ای
آگاهی مرا تو یقین ساختی، دریغ
ویران نمودیش، و به ناگاه، رفته ای
ناگاه، ابر آمد و ماه مرا ربود
ماه منی و حیف که در چاه، رفته ای
چاهی عمیق، در دل من ساختی و بعد
کوهی عظیم، ساخته ای کاه، رفته ای
کاهی که در خزان نبودت به باد رفت
از عمق دل کشیده ام یک آه، رفته ای
آهی به دل مانده و باور نمیکنم
دانی که ره کجاست، به کجراه، رفته ای
کجراه رفته ای تو در این فصل برگ ریز
این راه را، چگونه به دلخواه، رفته ای
دلخواه توست، راه، به بیراهه کج کنی
در اوج صبح دم، تو به شبگاه رفته ای
شبگاه بود و تو ره گم نموده ای
پنداشتی که سوی سحرگاه، رفته ای
سِحرِ سَحرگهی به تو جادو نموده است
اری رفیق من، از نیمه ی این راه، رفته ای
راهی که در خیال من اینگونه خوشتر است
پاییز آمده است و تو از راه، رفته ای
بسیار زیبا و شورانگیز بود
در وصف رفیق نیمه راه