اناالحق

من غم یار دیدم ز جهان سیر شدم
من به اندازه غم های دلم پیر شدم
عقل گفت بعد تو جوان باشم وشاد
از تظاهر به جوان بودن خود معتذر شدم
بعدتو شاد ترین رخت تنم مشکی شد
طعنه خوردم و پیش همه تحقیر شدم
دست بسته مرا در بازار عیان گرداندند
من اسیرم  که چنین تابع تقدیر شدم
من به خود آمدم تا ذکر انا لحق بزنم
تا به نالیدم از جفا کار رها از سر شدم
من شدم رود تو سنگ شدی در راهم
بی صدا ماندم و با درد تو تبخیر شدم