شنبه ۱ دی
اشعار دفتر شعرِ دفتر باران شاعر محمد شمس باروق
|
|
اگر سیل اشک با شعله عشق مان در هم آمیزد
در میان آب و آتش در برت خواهم گرفت
در وصف چشم شهلایت
|
|
|
|
|
اسفند آمد و من فکر زمستانم
روزگار من به رنگ بابا فیروز شد
|
|
|
|
|
عشق و عاشقی در غزل هایم هویدا است
بی گمان خاطر وزن شعرم رسوا خواهم شد
|
|
|
|
|
بر چهره جوان ایرانی گاهی نظرکن
ما بازتاب چهره مردان اردشیریم
چون شمس در دل یار خانه داریم
|
|
|
|
|
چه دیدی زین دنیای زر و زور و تزویر
سلطان غم از این زندان بریم بیرون
|
|
|
|
|
به گیسوان سیاهت شیدا نمی گویم
به ناله های بلندت رسوا نمی گویم
|
|
|
|
|
پنج شعر طنز عالی و ناب تقدیم دوستان
|
|
|
|
|
به عشق وطن سر می بازم
با بیگانه نمی سازم
خاک می خورم ، خاک نمی دهم
زمین می افتم ، زمی
|
|
|
|
|
کاش از عشق
کاسه ای از سهم من بود
|
|
|
|
|
انسان شدن چه مشکل
ملا شدن چه آسان
|
|
|
|
|
من از زندان تن آزاد و رها خواهم شد
|
|
|
|
|
خورشید
وقتی غروب می کند
دگر دلم نمی گیرد
می دانم
طرف دیگر برای تو
طلوع می کند
|
|
|
|
|
نرو از دلم ، دل من تنهاست
|
|
|