شنبه ۱ دی
اشعار دفتر شعرِ مهتاب شاعر محمد شمس باروق
|
|
اوست باقی، باقی بجز او فقط فناست
زنهار، زود بقچه را ببند، وقت درنگ نیست
|
|
|
|
|
به اجبار شاید ولی با دل مختار بر نمی گردد
|
|
|
|
|
نومید نشد شمس زالطاف تو یارب.
باید همه جا، کرد توکل به خدا رفت.
|
|
|
|
|
ما تا رسیدیم
نه چیده شدیم
نه خورده، له شدیم
از رویمان گذشتند
راستی چرا شهرداری
ما را جمع
|
|
|
|
|
محال است شبی بی تو مهمان شده باشم
مست پاتیل بی تو هرگز خندان شده باشم
مگر رشک ورزان تو هم حا
|
|
|
|
|
عزیز تر از جان، در این دنیای وانفسا
بیشترین درد و غم
برای بهترین انسانهاست
خوبی حدی دارد
|
|
|
|
|
پلیس قبض به دست
راننده سر به هوا
شاعری شوریده
آشبزی دل سوخته
|
|
|
|
|
صبر کن زمین گیر شوم بعد برو
|
|
|
|
|
به امید دیدن آمده بودم نا امید رفتم
به دل شوق دیدار داشتم ندید رفتم
|
|
|
|
|
من همانم که فلفور زدی زیر آبش را
هرگز نتوان یافت یاری چو جنابش را
|
|
|
|
|
افسوس،صد افسوس بر رقاصه دوران که
در حضــــور حی تو یوسف به چاه می کند!
|
|
|
|
|
من غم یار دیدم ز جهان سیر شدم
من به اندازه غم های دلم پیر شدم
|
|
|
|
|
من شدم رود تو سنگ شدی در راهم
بی صدا ماندم و با درد تو تبخیر شدم
|
|
|
|
|
فصلی که خدا عاشق شد
دلتنگ یارش شد
نامش پاییز را گذاشت
روی برگ زرد خزان نوشت
پاییز فصل عاشقان
|
|
|
|
|
این همان ویروسی است
که از فراقت گرفته ام
|
|
|
|
|
و این کاغذ کاهی سیبلی برای شلاق قلم
شاعر مست کی رها می شود از این زندان تن
|
|
|
|
|
نقش عشق
چهره بزک کرده زمان
از تو به داد آمدم
به دادگر زمان
شکایتی دارم
|
|
|