يکشنبه ۲ دی
نقش عشق شعری از محمد شمس باروق
از دفتر مهتاب نوع شعر سپید
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۰:۱۹ شماره ثبت ۸۴۶۵۱
بازدید : ۶۲۲ | نظرات : ۳
|
آخرین اشعار ناب محمد شمس باروق
|
نقش عشق
چهره بزک کرده زمان
از تو به داد آمدم
به دادگر زمان
شکایتی دارم
هر چه قدر بازتابی
آخرش تهی تر از تهی
هر چه من پیر می شوم
تو جوانتر می شوی
رنگ و رویم به تو باخت
تو هر روز زیبا تر از دیروز
نشد که از تو صرفه جویی کنم
زود مصرفت کردم
آغازی شیرین اما بد جواب بودی
چون پرستو در لبه زندگی
به رقص در آمدی
من بزرگ شدم
مرگ عزیزانم به چشم دیدم
در این شتاب توقف ناپذیر
باید قدر لحظه را می دانستم
برای رسیدن تندتر و تندتر دویدم
اما رسیدن به چه
غافل از اینکه فردایم را از دست می دادم
گذر زمان مرهمی بر آلام من نشد
نه تذکری
نه تلنگری
در اندوه و درد دیر گذشتی
در شادی شتاب
حبابی بودی آغازی برای پایان
بازیچه دست تو
و گرنه این دویدن ها هدیه مرگ بود
این زندگی نبود تظاهر بود
شاید تلخ ترین داستان
مرگ سرد دخترک کبریت فروش بود
کبریت زندگی دختر خاموش شد
ولی خانه های مردم شهر را
زندگی گرم کرده بود
شبی که روزی به دنبال خواهد داشت
زود گذشتی ولی بهای آن سنگین بود
مادرم
ارزش نداشت
همه دردی که به خاطر به دنیا آوردن
من کشیدی
بیزارم از تو عروس هزار داماد
بازیچه دست تو شدم
زندگی همانند قهوه تلخ است
اگر شیرینش کنی
باز ذاتاً تلخ است
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.