ز در درآ
وبساط بزم وغوغا را بکن بر پا
باز کن پنچرها را بروی بیداری ،
که روح وجان در تب وتاب است ،
نمی رود زخیالم
سراب وسردی مهرت
که هنوز ،
بسان بارش واوهام
بر سرم نشانه رفته است
از آن زمان
که سر زلف
داده ای بر باد
ببین چه آتشی
بجان ودلم زده ای ،
بیا وقصه ای سر کن
در عالم خیال وبیخبری
شکفته ای کنون مثال گلی
که سرنزده در دلم جا گرفته ای
وکمال وجود من شده ای،
پس از لحظه ها درای
قصه ای سر کن
ز خاطرات نهاده بیادگار
توچون رویای سرزده
به بلندای اسمان و
گرمی کویر
وروشنایی وسپیدی وصداقت صبح
نهال عشق خود بنشاندی
ودر دلم جا گرفته ای !
چه بود لکه رنگی که به بوم خاطره ام
توبنشانده ای به مهر
مثال رازقی وسنبل بفصل بهار
در خیال من جوانه کرده ای
وخود همراه با گردش ما هیان درون اب
در بی خبری ودر رویا یی بی اغاز گم شده ای !
زدر درا
بساط بزم بپا کن
لحظه ای درا زخودکه
بتو بسر شده ام
در این ترنم احساس خالی از اندوه
وشاید هم بگرمی بارش شعله خورشید
وارزش لحظه ها که گذشت ،
باز کن پنچره را بر روی بیداری !
بهرام معینی (داریان ) مهر ۸۹
بسیار زیبا و امید بخش بود
اربعین حسینی تسلیت
التمای دعای فراوان دارم
موفق باشید