اهوی گلی خانم
دلم میخاست یک عروسک باشم
تو بیایی و مرا سخت در اغوش بگیری
و به من حس خوشبختی بدهی، با دو قلم اسباب بازی های خیالی
مگو این حس نایاب است و این عشق کمیاب است
خودم دیدم عروسک های همسایه خوشبختند و می خندند
خودم دیدم در یک جعبه کوچک اسباب بازی دنیایشان زیباست
کاش عروسک های من هم مثل همسایه لبخند داشتند
دنیای عروسک هایم با همه فرق دارد
عروسکهای بیچاره حلق اویز بر گوشه دیوار به دارشان کشیده ام
دلم میخواست عروسکهایم کمی خوش خنده تر بودند
تمام اخم هایشان از گوشه اتاق بر آینه اتاقم سایه افکنده است
هرچه دکمه قلب گلی خانم را می فشارم برایم نمی خواند "اهویی دارم خوشگله فرار کرد ز دستم"
تمام چشمان غمبارش برایم فراد می زند از خوشبختی گلی خانم با اهویش که گویی من مسول فرار آن هستم
ز دستان پر تلاش من ،کاری برای لبخندهایشان ساخته نیست
دلم می خواست شبانه با عروسکهایم به دزدی جعبه اسباب بازی همسایه برویم و هرچه از خوشبختی دلمان می خواهد برداریم.
شاید آهوی گلی خانم هم در آنجا بر میگشت.
من اینجا طناب دار ارزوهایم نمایان است
درون بقچه بی بی تمام حسرتم خواب است
پاییز 1399
م. خ. ن
دلنوشته زیبا و سرشار از احساس بود