… و من از وحشت خاج ها به شکاف کوهی
پناه بردم
که بوی نفس های هفت مرد،
و موی مجعد سگ شان،
ناباوران را نشانه بود!
ندا آمد: مانای دو جهان
این توسن را آب و علیق با تو
که راهی دراز تا دامن دوست باقی ست.
گفتم: مردی هستم
که در مختصات گیج این بیابان گم شده ام
و راز تشنگی ام را سنگها می دانند.
آمده بودم در خلوت این غار
شعری برای خانمم بگویم،
که ناگهان از میان آتش کسی گفت:
برو و عصای این کلمه را بر کله ی دیو بکوب.
و هنوز
یک پایم در طائف بود،
یک پایم در ناصره
که ناصری رهایم کرد …….
آن گاه
به هیات موری در آمدم
روی دیوار بیت همیقداش.
و از اندوه آجرها
سراغ او را می گرفتم
که سرآغاز گندم بود.
هی ….. لولیان آشفته
لولیان بی جا و بی هنگام
لولیان که از لیلی تنها روسری اش
و از مجنون فقط خشتک پاره ی شلوارش را
در شعر مانا یافته اید،
شما را به انگور
آیا هنوز می شود،
به عبور آیتی از حوالی این باغ مومن بود؟؟؟
من آن عداس عبوسم
که نام پدر یونس را با میخ
به دیوار مغزم کوبیدم.
و هنوز پس از قرنها
خواب می بینم که در زندان ماهیانم
و زیر نور طحال
کتاب ” یاسین ” می خوانم !
قرن هزارم پیش از پروانه بود
و من از بیراهه ها به بنارس می رفتم.
باور کنید
پیش از حلول عشق در من
این تنِ لش سکونتگاه وحشیانی بوده
که از شرم نگاه گلاله، انسان شدند.
و درختانی که به چالش ” کاغذ شدن ” پیوستند،
هنوز کُنده هایشان کندوی هیچ کلمه ای نبود.
ندا آمد: " اقراء "
و من پابرهنه از فاران به باران ناسزا پیوستم.
چرا که معجزه
در میان آدمی زادگان دیگر اعتباری نداشت.
آه بودای به نبود پیوسته
خوشا بی وزنی ات!
که در بامیان از بلوا به دور بودی
و ندیدی
اول سنگی که بر آستانم نشست
از آستین العاذر بیرون آمد.
کات کن آقاااااااا
این اراجیف قرار نبود در شعر بیایند.
کسی این شعر را پاره کرده
که وصله اش جور نمی شود.
کسی از روی شیطنت
سنگی به دریاچه ی اندوه این شعر انداخته
که هجاهایش همه چروک شدند.
راستی
در
این
دیوانه سرا
کسی
هست،
قهوه ی قلیچ
دم کند ؟؟؟؟؟
…..
پرتاب شدم
کسی فیلم مرا این قدر به عقب برده بود،
که کفش های چرمی ام ماغ کشیدند.
و شلوارم در مزرعه ی کتان شکوفه کرد.
باور کن پسرم
خواب دیده ام راه معراج
از گلوی گلگون تو می گذرد.
انتظار فرج از این چاقوی زنگار گرفته؟
هیهات !!
آن خطوط خیس را برای خاخام ها نوشته اند،
تا به مزامیر مانا مومن شوند.
…
ستاره ها
شما امین شب بوده اید.
بگویید: خورشید را کجای آسمان خاک کرده اند،
که من هنوز وامدار کرم شبتابم؟
یادم هست نام برگ را از دهان باد می شنیدم.
و از کجی بخت، قرین قرنی شدم
که طنین تار را از سنگ گدایی می کردم.
و ترانه ی کولیان را از چوب!
آنگاه به زنی که از مداین به حجاز می رفت،
گفتم شبی چند؟
گفت به سیبی که از شاخه ی شعر مانا می چینند !
و در همان بادیه ی گمراه بود،
که شاعری “” با تبری از ناخن
در حال شکافتن کیسه ی چرکین پدرانش بود
و من از او نشانی از نشان های تو را پرسیدم “”
می گویند:
اول کسی که نام اعظم را تقلب کرد،
فاحشه ای از بابل بود.
و هنوز با آواز عودش
ستاره ها در رود شیر ، شنا می کنند.
به یقه ی یخ بسته ام نگاه نکن.
آفتابی در آستین منست
که از سمت سوران طلوع کرده.
هوای هاروتم
و برای نوشیدن لبی
که از کاسه ی سر ارغوان سرخ تر بود،
همخوابه ی ناهید شدم.
من هم روزی مرد معصومی بودم
که از فرط معصیت،
گناه گندم را به پایم نوشتند.
و یادم هست،
آن شب که تایر براقی پنچر شد،
ویزای عروج مرا باطل کردند.
و در سماوات
هنوز بنگیان از باده ی ” قالوا بلی ” مست بودند،
که بار امانت، بر گرده ی شاعران نهادند.
آه
یادم هست
در آن لژ فراماسونری که خدا و خیال را
به هم رفو می کردیم،
با عورت های عریان عالم ذر
در هم تنیده بودیم.
و همان بی جا بود که کسی
نام گلاله را در گوش مانا گفت.
و این آغاز آفرینش بود ….
یک
دو
هزار ……
والامقام شب است
خاج ها در خیال مسیحا خوابیده اند …
فولادشهر اصفهان
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
برای جواب آزمایش پزشکی طب کار در شهر ری، منتظر بودم که سری به سایت زدم و از طریق پنجره ی های سبز سایت به صفحه ی جناب شریف، کشیده شدم. بحث های جالب و آموزنده ای مطرح شده بود که برای بنده نیز بسیار جنبه ی تعلیمی داشت. اما حس کردم باید شعری تازه تر به سایت بفرستم و این چهار بزرگوار نازنین که حضورشان همواره برای همه ی ما ارزشمند بوده را دعوت کنم به شعری که زمان و مکانش را گم کرده است. تا غبار از قلم شسته و بار دیگر دوستی شان را از سر گیرند. چه اینکه همه ی اهل سایت و به خصوص بنده، حتا دلخوری ساده ای را میان دوستان جان، بر نمی تابیم.
بانو استاد زهرا حکیمی بافقی عزیز
جناب استاد ابراهیم هداوند بزرگوار
سرکار خانم مریم کاسیانی دوست داشتنی
و جوان پرشور سایت، شریف عزیزتر از جانم.
درود
خیلی پر محتوا و زیبا بود