پرده ها را کشیده ام تنها
راه را گم کرده ام در اتاقم از اینجا
همه وچودم را به روی تخت
به درازا کشیده ام اما جدا جدا
یک نگاه به تن نحیف و دلگیرم
یک تلنگر به مغز درگیرم
هر ثانیه اش برایم بی معنی است
زندگی دیگر از نگاه من خالیست
دستم به کار نمی رود و دلم به نفس نمیکشد
بس که کوچک شمرده ام عزت خویش
پاهایم میلزرد هنگام مسیر طولانی از کنج اتاق تا کنج اتاق این درویش
زانوهایم در بغل ارزانی خودم
اما گونه ام در حال شستشو با بارانی که می بارد بیش از پیش
در درون قفس سینه ام قلبی مرده درنگ نمی کند
این خیال بی پروا هم فکر ی برای این جسد نمیکند
نه خودم را به پا خواهم کرد
نه خدا را صدا خواهم زد
تنها جسم تکه تکه خویش را
به حلق اویزی دچار خواهم کرد
هرچه در اتاق می بینم دشمن است
جز تکه قبری که جایگاه امنی برای من است
هر نفس چاک چاک میکند سینه ام
گویی تیشه فرهاد به جای بیستون میزند بر من
مرگ حق هر لحظه من است
گر خدا هست نمیبیند این حال و روز من است؟
دلنوشته زیبا و غمگین بود