دلم گرفته ازین دارِ غم نشان
ازین جماعتِ بی عارِ بی نشان
ازین تقلّب و جهل و جمودشان
از آن تملّق و ترس وجودشان
که امید را غریبانه برده اند
به گرگِ هارِ بیابان سپرده اند
دلم ز ابرِ قساوت گرفته است
برای عشق و اخوّت گرفته است
برای قُمری غمگین و بی پناه
فتاده گوشۀ غربت گرفته است
ز یارِ دورتر از سال های دور
ز تیغِ دشمنِ افکارِ نوظهور
ز باغ تشنۀ دیدارِ خاک و آب
ز کاروانِ گرفتارِ خار و خواب
ز چشمِ منتظرِ لحظۀ حساب
سؤال های معطّل پیِ جواب
دلم گرفته و جانم فسرده است
ستم صفای دلم را سترده است
از خانه ای که تهی از صفا شده
از دردِ فاصله ای بی دوا شده
از رنجِ مردمِ در غم رها شده
از یارِ بی ادب و بی وفا شده
دلم گرفته و آزرده خاطرم
دست بر دامنِ دادارِ قادرم
از ابرِ تیرۀ بی بارشِ بخیل
از دستِ کوته و خرمای بر نخیل
از گزمۀ ظالم و فاسد و ذلیل
سرهای گُنده ولی فاقد دلیل
جانم به لب آمد و صبرم تمام شد
رازِ دلم زمزمۀ خاص و عام شد
پوشیده ابرِ سیه روی ماه را
گشوده نیاز ، مسیرِ گناه را
ترکیب کرده در انبانِ راه راه
دستِ جفا ، عسل و آب و کاه را
یارب بیا و نظر کن به حالِ من
بنگر به ناله و درد و ملال من
این شور چیست درونِ دل و سرم
این سایه کیست نشسته برابرم
عهدی شکسته به دستِ برادرم
کز آن عجیب پریشان و مضطرم
سنگِ صبورِ نهادم شکسته است
ریسمانِ اعتمادم گسسته است
مثلِ رها شده ای در مدارِ خود
مانندِ برگ خزان در بهارِ خود
دل ناگران و جدا از تبارِ خود
در داغِ خود شده ام سوگوارِ خود
از آتشی که خودم بر خودم زدم
غافل ز حق خودم تا شدم زدم
دنیای سبزِ رفاقت خراب شد
رویای بحرِ سعادت سراب شد
در مِه ، نگارۀ مَه نقش آب شد
دل ها به آهِ ندامت کباب شد
در حیرتم که کجا اشتباه بود
آهی که باعثِ عمری تباه بود
دانی که من نه معاند نه کافرم
نه اهل خدعه و شیدای ظاهرم
من عمرِ نوح نه خواهم نه قادرم
در این دیار دو روزی مسافرم
پس قصه مسئلۀ آب و نان نیست
رقصی به سازِ خیال و گمان نیست
جانم ز جعلِ حقیقت چنین فروخت
جسمم ز ترکۀ حیلت چنین بسوخت
آن کاروان که خورشید را فروخت
خرگاهِ خویش ز شامی سیاه دوخت
من اهلِ قافلۀ بی خبر نیَم
از ایل و طایفۀ کور و کر نیَم
من مثلِ گوهرِ یکدانه بوده ام
موجودِ برتر این خانه بوده ام
برگِردِ شمع تو پروانه بوده ام
در پیشگاهِ تو دُردانه بوده ام
دُردانه ات به کسی بد نمی کند
کفرانِ نعمتِ بی حد نمی کند
تلبیس شیوۀ مردانِ پاک نیست
تزویر عاقبتش جز هلاک نیست
بلبل اگر که دگر سینه چاک نیست
قادر به دیدن گل در مغاک نیست
با عشق ، میشود از خاک ، کاخ ساخت
با رشک ، راهِ پر از سنگلاخ ساخت
باعشق ، خانه تهی از ریا شود
با ساز و کارِ شَرَف آشنا شود
شهری به کامِ ملائک بنا شود
اجزای خِشت ودَرَش کیمیا شود
هرجا که طعمِ تو دریافت میشود
شهد و شرابِ وفا یافت میشود
من تا کرانۀ آن خانه رفته ام
چشم برقفا ، غریبانه رفته ام
گر من به خانۀ بیگانه رفته ام
با اعتبارِ همین خانه رفته ام
که هرچه دانم و دارم ز جودِ اوست
او را طراوت جاویدم آرزوست
بسیار زیبا و دلنشین بود
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد