هنوز،
صدایی به گوش میرسد
درفریب سایه ها
درقتل وعام صداها
ودرهجوم زائده ی ملال آور همه ی آواونواها .
درتراکم انبوه تاریکی
با بوق وکرنا
وغیژوغاژ ماشین و جراثقیل ها
درانتهای شلوغ باغ .
آیا صدا را نمی شنوید ؟
عشق تحلیل رفته است
درفریب بوسه ها
درعبورخنده های متراکم لجاجت
ودرکرشمه واداها
کسی را جرات شنویدن نیست
«گریز»
عظیم ترین ارمغان زمان است .
هنوز ، صدایی به گوش میرسد
ازچهره ی فراموش شده ،
درتهاجم قرن ها ؛
« مرا ازیاد مبرید
من نیمه متعالی وفروزان شما هستم
گمشده درازدحام
درظلمت وهیاهو
ودرآوای غریب دشت ها
ودرخود فراموشی دست ها ».
هنوز ،
چشم هایی ازتهاجم می گریزند
ودست هایی
«هبوط» خویشتن شان را به یاد می آورند .
اگرچه ،
کسی را یارای بیداری نیست .
« من درانبوه صداها گم شده ام
درچهره های وقیح
ودرتراکم آشفته تنفس های ملول
کسی مرا به جشن با غچه مهمانی نمی کند ».
غربت زمین را درچنگ گرفته
با تاجهای فریب مرصع
برتارک اسکلت ها
درمیان گلهای یاس
با هیاهوی فریب انگیزشاپرک ها .
اگرخویشتن تان را باوردارید ؛
دست ازهمهمه بشویید
این صدای زنجره ای نیست
که درانتهای شلوغ باغ به گوش میرسد
صدای پرتو جسمانی شماست
طنین سحرانگیزاندام مطهرتان .
اگرچه چشم هایتان را به رویش بسته اید
وآوای مقدسش
جزآزارگوشهای شما نیست .
تنها همان زورق تجلی شماست
- دراین دریای متلاطم آشوب زده
کشتی شکستگان دریا دل را
هراس ازهجوم طوفان نیست .-
پرنده ها
بهاررا ازیاد برده اند
با هجوم مداوم وبی توقف زمستان
ذائقه ها تشخیص فصول را نمی دانند
درظلمت باورمند شب ها
منفذی به نور گشوده نمی شود .
چشم های بیمارگون
ظلمت غروب را
سپیده دم خجسته ومبارک خویش می پندارند .
وتجاوزهنوز ،
قانون مند ترین فصل زمینیان است .
آیا زمین به خواب دیرینه ای فرو نرفته است ؟
وقتی چشم های نابیمار
سلامتی بیداری شان را نمی فهمند
وجدال محصول دوگانگی چشم های خواب آلوده است .
درگرگ ومیش هنوز
خورشید کاملآ غروب نکرده
وبرچهره ی مایوس آسمان
ته مانده های روشن روز باقی ست
زان پیشتر که شب
برچهره ی غمگین زمین
رنگی ازظلمات عدم بپاشد
ای کاش ؛
چشمانی
برچهر ه ی ابدی خورشید
گشوده می شدند .
بعداز توالی قرون
هنوز،
ازدوردست ها
صدایی به گوش میرسد
صدایی که فاصله هارا می شکند
- آوای مترنم بیداری شقایق ها -
چهره ی مبهمی که درسایه روشن زمین
فریاد میزند ؛
« نه ، نه ، نه
من زنده هستم
وهرگز نمرده ام .
وحضورمداوم نگاهم درپشت تمام چهره ها پیداست
ازشما آیا کسی میداند ؛
مرا به جزیره وهن خویش تبعید کرده است ؟
من هرگز نمرده ام
وصدایم نیز
اززبان برگ ودرخت وچشمه
وشبد روآلاله
وساروهدهد وقناری
درصبحدم روزهای آفتابی
به گوش می رسد .
من همیشه زنده هستم
وهیچگاه نخواهم مرد
وعشق
آری عشق
صدای پنهان ونهفته محزون من است
که هنوز ،
درپشت جنجال قرنها به گوش می رسد ».
اگرچه انبوه سرگردان جمعیت
راه مانده را به اندوه خود آلوده اند .
وجز سیلابهای نیلگون
درختان تشنه را سیراب نمی کند
اما چشمی به روی خویش خیره نمی شود
وپرنده های بی زبان
درتلاقی دست ها
هنوزگرفتارملالت جزیره های کورخویش هستند .
آنها نمی دانند
دردلهر ه ی زمین
خودشان راازیاد برده اند .
قبیله هایی که
ازآیینه وحشت دارند
ودراعماق روزمرگی های مکرر
فسیل ها را برمقبره خویش
تزیین می کنند
********
عالی و ارزشمند