تو رفتی هم صفای کلبه ام رفت ،
سراسر تیره وتاریک گشته
وخالی مانده هم کاشانه من
همان جاییکه ،
روشنایی ونورش را
به تصویرکشیده بودی در بوم نقاشیت ،
همان جاییکه ،
تصویر ثابت آن وایینه
کهنه زنگ زده بر دیوار
همیشه همراهت بود،
ومن نیز تصویرت را می دیدم
در همان ایینه نشسته بر دیوار
وابدیت روی سردی نگاهت
به نظاره نشسته بود
در تیرگی وتاریکی بجا مانده از نبودنت ،
وچشم های بدرقه کننده
در ورای روشنایی
که نورش را رقم زده بودی
با تو شادی بود
ونور باران کلبه ام
تو بودی و تنهایی ومن
تو رفتی وجوانی راهش جدا شد ،
صبحگاهی ،
بعد از آن تاریکی بجامانده
از سکوت شب
زیر آن ریزش باران
پر گشودی عارفانه کوچ کردی عاشقانه !
رفتی انجایی که باید !
مرگ هم سرودش را می خواند
بهار عمر هم چه ناتوان
زرد وپژمرد
با همان رنگ های خاکستری
مانده در تصویر وبوم نقاشی بجامانده ات به یاد گار،
بدون هر واژه وتکرار
در هر جمله ای !
اتش زند بر تاروپود
در رفتن ودر خدا حافظیت !
بعد از آن
در سالگردی در بهاران
یاد تو آرد به جان
ارامشی از نوع باران !
بهرام معینی (داریان ) ۹۳/۴/۴ بیادودر سالگرد برادر نقاش وهنرمندم روحش شاد
روحش شاد
فاتحه و صلوات
صبور باشید