( بگذر از من ... ! ))
بُـگذر از من خسته
از این تن چرک آلود بی تیمار
مرا می کشد این زخم کژدم غربت
در مرام نامه عاشقان
محبت گناه نبود !
شاید گم گشته در هزار توی
این مصحف پاره
هنوز چکاوکان این ترانه از یاد نبرده اند
دل خوشم به اینکه می نویسم !
از مهربانی
تا بخوانی با لبخندی
آمدی گل محبت
در دلم کاشتی
و مرا در گذر خاطراتم
تنها گذاشتی
من ماندم و تل خاطرات
و کابوس تنهایی
من آموختم
زندگی را تقدیر ورق می زند ،
تقدیر ما در زندان گذشت.
خاطرات با تو بودن در حبس
مثل موریانه مغزم را می خورند
رهایم کن با خود ببر
که خسته ام از تنهایی
یادگاری های که بر دیوار دلم کشیدی
نیامدی که ببینی
جای خاطره ها اذیتم می کنند
دلم تنگ شده با تو
به راه رفتن روی جدول کنار خیابان
و همیشه من زودتر می افتادم
در میان آبی از خنده
بُگذر از من تهی از عشق
که می سراید
از واژه های پُـر آوازه هجران
که هر بلا می کِشـیم از واژگان
پر طمطراق است
با خود که آمدم دیدم
که همین ((عقل ))
محبت را می دزدد!
قلب ساده مرا وسـوسه میکند
مثل یک جادوگر می ماند
یواش به گوش دل ما، وردی می خواند
و هوایی می کند ما را
که همین حال کلی خواهان دارد
بگذر از من
که بیمار و مريض احوالم
قلبی آکنده از دردم
زندگی به قلبم پمپاژ نمی شود
این را در دم بازدم هایم می فهم
گر گذرت افتاد بر مزارم
در قبرم را محکم نزن
در تنهایی و تاریکی
از صدا می ترسم