ببین...
ببین...
چه بی رحمانه از بهار میگریزم.
این همان بهاریست که سالهاست
قول تفرّج در آن را به من داده بودی.
یادت هست که در شب معراج وداع
چه عاشقانه گریستم؟
اکنون در شمال شرقی اشراق
به سر میبرم، روزگارم خوب است،
علفهای هرزه کماکان در حال روییدن اند
و ترسی از مترسکها ندارند،
آخر در اینجا مترسکها
کار دلقکان را بازی میکنند.
پس برای مشاهدهی بهتر دلقکهای زمان،
یک کف مرتب به صورتتان بزنید.
...........................................
طواف تشنگان انتظار قرون وسطایی،
گرد آبخوریهای پیاده رو،
هماهنگی شیرجه به اعماق
پنیسیلینهای 6 – 3 – 3
نجوای بیپایان رنگ زرد و کبود،
پیام اربابان ویرایش
به بیسوادترین نقطهی پرجمعیتترین واژهی جزیره،
پرتاب گوی آهنین
به انضمام تعلق زنجیر
به درّهی روشنفکران بازمانده ،
لالایی وحشتناکترین بوسهی تنفّر
بر گونهی تنهاترین
و بازماندهترین بوزینهی انقراض،
دروغهای علیالسویهی خلیفهالله،
تکرار هبوط جنین از رحم عفونی تمدن
بر برانکارد شجرهنامهی زمان،
راهروهای بلند و طولانی مرطوب
در طبقهی منهای سیزده موشها،
سایهی راکد اندام چشمنواز بالماسکه،
جادوی چشمان راسپوتین
با دوربین ماورای بنفش
در قرارگاه ظلمت.
هنوز دندانهای جلوییات سالم است؟
هنوز برای مداومت در انکار وقت زیاد داری،
نگران زمان مباش.
توجه...
توجه...
تمدید عمر،
با یک گوشهی چشم نامردان
برای همه ممکن و سهلالوصول است.
در اینجا خودکشی کراهت دارد
ولی انتحار واجب است.
باقر رمزی باصر
بسیار زیبا و پر معنی بودند
دستمریزاد