(( اتوبوس ذهن من ))
من خوبم فقط کمی دلگیرم....گهگاهی خودم را گم میکنم لای برگ برگ تقویم....
شاید نفهمی گم شدن لای خاطره ها یعنی چه؟!!
اینکه دلت را یک سالی، یک فصلی، یک روزی لای یک برگ تقویمت گم کنی
درد دارد.....میفهمی؟؟
من از سکوت سیر خورده ام....
چهره ام جوان است اما آتشفشان درونم بارها فوران کرده.....
وتو چه میدانی خودسوزی یعنی چه؟؟!
اتوبوس ذهن من مملو از فکرهایی است که خیال پیاده شدن ندارند....
فکرهایی که جیب هایشان پر است از سوالات چند مجهولی حل نشده ای
که در خودشان حل کرده اند تمام مرا....
آخر من چگونه غزل بگویم؟؟ وقتی پرم از دل نانوشته های سیاه وسفیدی
که مدام کاغذ می طلبند برای حرفهای خاکستری شان....
من سالهاست کودکی هایم را دفن کرده ام....
زیر درخت انجیر خانه مادر بزرگ...
عموجان بیل نزن آن باغچه را که تکه تکه میشوم....
خوب گوش کن میشنوی صدای خنده هایم را...
من هنوزهم حس خوب صدای زنجره های حیاط آن خانه زیبا
در شبانه های کودکی ام را
با نوای ساز هیچ نوازنده چیره دستی معاوضه نکرده ام....
ای کاش میشد دوباره بچه شد...شلوغ کرد....به هم ریخت....
و تو مادربزرگ، کاش هنوز مرا دعوا میکردی....
راستی چرا دیگر کسی مرا دعوا نمیکند؟؟؟
باورکنید خطاهایم خیلی بزرگتر شده اند....کجاید بزرگترها؟
من هنوز هم از پس خودم بر نمی آیم...
مادر ای کاش امشب هم مثل آن موقع ها برایم قصه میخواندی....
باور کن من سالهاست راحت نخوابیده ام....
(( حمید میرزانژاد )) فروردین 99
دلنوشته ای زیبا و خواندنی🌷
بیل نزن آن باغچه را که تکه تکه میشوم🌷
در پناه حق 🌷