دوشنبه ۳ دی
اشعار دفتر شعرِ دلنوشته های سیاه و سفید شاعر حمید میرزانژاد
|
|
کار کرد وُ هر بار بهش اِهانت شد
اما واسه یه لقمه نون، برگشت
|
|
|
|
|
من این روزها سوگوارم ....نمی بینی؟
سپیدهایم سیاه پوشیده اند
|
|
|
|
|
فکرها...این فکرهای لعنتی. این مرموز موجوداتی که هرشب
وول میخورند توی مغزم
|
|
|
|
|
من خوبم فقط کمی دلگیرم....گهگاهی خودم را گم میکنم لای برگ برگ تقویم....شاید نفهمی گم شدن لای خاطره ه
|
|
|
|
|
دستهایم آلوده به خون شعرهایی شد که...
|
|
|
|
|
سالها پیش مرده بود.... روح مردی که
|
|
|
|
|
من سالهاست از " کنار" می آیم
|
|
|
|
|
بیدار نمیشود چرا؟ بهار از خواب زمستانی اش؟
|
|
|
|
|
من امروز کنار پنجره بسته مینشینم و چای مینوشم
|
|
|
|
|
زندگی را سپری خواهم کرد
پشت اندوه هدر رفتن این ثانیه ها
|
|
|
|
|
هر کجا هستی باش...اینجا آسمان ابریست
باورکن اینجا جای امنی نیست...
|
|
|
|
|
عمر عاشقی ها این روزها چقدر کوتاه است...مثل عمر یک شاپرک...
|
|
|
|
|
انتهای تمام دالان های تو در توی خوابهای پریشانم
|
|
|
|
|
چشم تو یک حادثه بود
یک تصادف که کشته ها میداد
|
|
|
|
|
میروم به سمت ناکجا آباد
به همانجا که خودت گفته ای بروم
|
|
|
|
|
صدای ناکوک جیرجیرک های سیاه
|
|
|
|
|
بعد رفتن تو نت به نت تنم لرزید...
|
|
|
|
|
کاش میشد دستهای شادی را گرفت
|
|
|
|
|
هجوم اشعارم روی برگه های سپید
میخراشد دوباره کاغذ را ...
|
|
|
|
|
کسی چه میداند؟ شاید امروز آخرین روز است...
|
|
|