بوده ام درنیمه ی قرن پنجاه سال پیش
با پدرم حسین در دشت و بر
ناگهان آوازی بشنیدم بسی اندوهناک
بود آن آواز غمگین از پدر
گفت محمود ای جوان جاهلم
این جهان بسیار دیده محمود نامی با پدر
گفتمش بابا چرا گریان شدی
گفت بابا از حرف من حیران شدی
گفتمش بابا برایم بازگو هرچقدر دانی و بر خوانی به من
گفت آن می دانی از خورشید و شبهای سحر و تیره تر
گفت بابا هرچه بد باشد از آن اندیشه کن
یادگار خوب بهر خویش پیشه کن
ازجوانی خودت هم بهره گیر با ثبات
چون هیچ جنبنده ای نیز نماند در حیات
گفتمش بابا ببوسم دست تو تا زنده ای
جان فدایت می کنم و می شوم هم دست تو
دوستان شرمنده ام نزد بزرگان چون شما
مختصر گفتم زمانه اندک است
می سرایم باقیمانده زان رهگذر
چند کلام یاد آوری حضور خوانندگان محترم
1-انسان از کودک هم درس می آموزد .
2-انسان ازشخص دیوانه هم درس می آموزد مانند آهنربا که آهن صیقل زده شده را زودتر جذب می کند.
3- بزرگان گفته اند ره برو بی ره مرو هر چند که راهت دور باد .
بنده ی حقیر قطره ای باشم میان دریا که باشم راهبر
بدرود تا درود دیگر