ای کاش که میشد من
بر تک تک دم هایت
یک پلک نمی بستم
ای کاش وجودت را
بر عمق وجود خود
محکم گره میبستم
ای شعر شب آخر
قدرت به قلم با تو
احساس به جوش آمد
دردیست مرا پنهان
عکس همه خوبی هات
سدی به خروش آمد
آماده ی تو بودن
من را ز خودم بستان
بگذار خودت باشم
بگذار مرا تنها
تا لحظه ی مرگم هم
بالای سرت باشم
ای خالق آرامش
دستم به میان آن
موهای سیاهت بود
قدری نفسی امشب
بازنده ی میدانم
مردن هیجانم بود
باید که تو برگردی
هر بار به آغوشم
«جای تو همین یکجاست»
این درد چرا آمد؟
من درد نمیخواهم
از چشم من این پیداست
مجذوب به تو جانم
قلبم به میان آن
چشمان ترت بوده
مغلوب در آن عالم
جانم به میان آن
نبض نفست بوده
دوریت همیشه سخت
اینبار ولی دیگر
دردم به فغان آمد
برگرد به آغوشم
«جای تو همین یکجاست»
اشکم به رمیان آمد
من باز به معبودم
در هر قدمت ذکری
راهی رهت کردم
باشد که تو برگردی
در خانه ی ویرانم
جان را سپرت کردم
<یا کنج قفس یا مرگ>
جایی که تورا کم هست
اینجاست غروب ما
من باز همان گویم
برگرد به آغوشم
مگذار مرا تنها
*دومین اثر؛در انتظار نظرات و انتقادات شما عزیزان هستم
موفق باشید
بهاران خجسته باد