سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 28 فروردين 1404
    19 شوال 1446
      Thursday 17 Apr 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        ساده ترین درس زندگی این است ،هرگز کسی را آزار نده.ژان ژاک روسو

        پنجشنبه ۲۸ فروردين

        آغاز قصه

        شعری از

        پژمان بازرگان

        از دفتر #دلنوشته_اهورایی نوع شعر شعرناب

        ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸ ۱۲:۵۵ شماره ثبت ۸۲۳۰۵
          بازدید : ۴۶۳   |    نظرات : ۳

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه

        #دلنوشته_اهورایی
        #
        من از آغاز قصه ، با تو بودم 
        از اون جایی که بودنت ، رقم خورد 
        تو اون لحظه که خالق عاشقی کرد
        واسه طرح چشات دست به قلم برد
        من از آغاز قصه با تو بودم
        تو روز خلقت عشق عجیبت 
        تو یک لحظه دلم صد بار لرزید
        زمان خلق چشمای نجیبت
        من از آغاز قصه با تو بودم
        از اون لحظه که این تقدیر حک شد 
        تو اون لحظه دلم به واژهٔ عشق
        به یکباره پُر از تردید و شک شد
        من از آغاز قصه با تو بودم
        تو روز خلق این عشق نفس گیر
        همون عشقی که زد بر پای این دل
        به مانند اسیران ، بند و زنجیر
        من از آغاز قصه با تو بودم
        کنار تو ، ولی تنهای تنها 
        کنار تو ، «منِ » تنهای بی «ما»
        تو بی من ، توی فکر «ما » شدن ها
         
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        عباسعلی استکی(چشمه)
        شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ ۲۰:۱۱
        بسیار زیبا و دلنشین بود خندانک
        داریوش عرفانی(محزون)
        شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ ۱۹:۳۵
        سلام و درود شاعر
        دلنشین بود خندانک خندانک خندانک
        مسعود میناآباد  مسعود م
        يکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸ ۰۳:۳۶
        سلام :

        عمری است که سر زیر پر و بال نهاده
        این مرغ ستمدیده و این کوه بلا دل

        پنهان کنمش در قفس سینه ام ، اما
        در کوچه و بازار شد انگشت نما دل

        دِق کرده ام از دستِ دلِ دِقَ زده ی خود
        خواهم که بمیریم ازاین دق من و یا دل.....(( مسعود م

        درود بر شما ............ خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1