آهسته از خیابان گذشت
مثل نسیم نحیف مردادماه
مثل دستهایی که از پشت ابر
بر گونه های خیس شب می کشید ماه
بارش باران اواسط اسفند
جشن بدرود زمین با زمستان
زیباترین شعر خدا هم زشت است
وقتی که بی سرپناه است انسان
از سردرِ مغازه ای با تردید
پسرک اندکی سرپناه دزدید
در دلش خواهش رقص در باران
عقلش اما بر دلش می چربید
با خودش گفت: کفش هایم
در شاَن ِ این زمستان نیست
خدا رحمت کند پدرم را!
راست می گفت:
زندگی مالِ فرودستان نیست...
مثل کویری رو به دریا کرد
ایستاد و با حسرت تماشا کرد:
چهره های بی اندوه
چترهای رنگارنگ
بچه هایی که می رقصند
با کفش های قشنگ...
ایستاد و تماشا کرد
گام غمناکِ موسیقی آفرینش را
تماشا می کرد و در دلش می کُشت
غنچه های نازِ خواهش را...
آنقدَر ایستاد آنجا
تا خدا بس کرد
ابرهای آسمان را
فاتحانه مرَخَّص کرد
پسرک زیر لب گفت: خدایا! شکرت!
در دلش اما چیز دیگری می گفت
در دلش طوفانی بود
که باورش را می آشفت...
بساط دستفروشی اش را برداشت:
با این کفش ها چقدر خانه دور است!
فکر می کنم دنیا
پُر از وصله های ناجور است...
بی گمان پسرک آن شب
فکرهایش را با خودش برده ست
شاید او "نیچه"ای شود روزی
و بگوید: "خدا مرده ست"
(م. فریاد)
پی نوشت:
عید نوروز نزدیکه، فُقرا رو فراموش نکنید.
زیباترین شعر خدا هم زشت است
وقتی که بی سرپناه است انسان
درودبرشما استادعزیز
بسیارعالی