مرا یاد تو و آن کوچه ی بن بست خواهد کشت
هوای بی کسی و این غم دربست خواهد کشت
شبی از شدت تنهایی و دلتنگی ام رفتم
همانجایی که عهد اولین دیدار را بستم
میان کوچه قلبم را در آغوشم کشیدم تا
بدون تکیه و شانه ، نیفتد از نفس از پا
کلید انداختم تا واکنم در را ، دلم لرزید
صدایی در سرم از وحشت تنهایی ام پیچید
تو اینجا آمدی اصلا به دنبال چه می گردی؟!
ببین با روزگار خود در این مدت چها کردی؟
به هر سختی که شد از پله ها رفتم به روی سر
کشاندم نعش دل را تا رسیدم پلّه ی آخر
نفس در سینه حبس و دست من چرخید روی در
صدای تپ تپ قلبم درون سینه رفت از سر
سکوتی تلخ روی کل خانه حکم فرما بود
که هر جا عشق پایش را گذارد میشود نابود
فضایی سرد و تاریک و نگاه پنجره خاموش
صدای پای تنهایی فقط پیچیده در این گوش
صدای چکه های آب می آمد نمی دانم
صدای گریه ی دل بود یا آشوب پنهانم !
تمام خانه را گشتم ندیدم جای پایت را
گرفته غربتی بی انتها ، حال و هوایت را
دو فنجان چای سرد و تکّه کیکی خشک روی میز
فضایی غمزده ، پیراهنی بر روی رخت آویز
شرابی نصفه نیمه با سلامت باد و یک باده
به مستی گوشه ای دیوانه ای خونین دل افتاده
میان مویرگ های بریده ، درد ماسیده
در آغوش دلِ گلدان گل سرخی پلاسیده
چنان سوز بدی می آمد از لای در و دیوار
شبیه سیلیِ سرما ، به روی صورتی تبدار
نخی سیگار دیدم لا بلای بغض ها روشن
تو کام آخرش بودی که افتاد از دهان من
نشستم تا خود صبح از سبوی اشکها خوردم
تمام ذهن خود را از وجودت پاک می کردم
به روی دوش زخمی ام کشیدم قلب پرپر را
رها کردم تمام خاطراتی را ، که بود آنجا
گذشتم از تو و آنکه گرفته ، حال جای من
نشد رد دیگر از آن کوچهٔ بن بست پای من
هوای رفتنم ابری و بارانی و طوفان شد
دوچشمم تا ابد شب گریه و خونابه دامان شد
وَ باران ! بر تو نفرین باد اگر این بار باریدی !
به من لعنت اگر من را در آغوش خودت دیدی
نه دیگر با تو آرامم ، نه حرفی بر زبان آید
نه قلبم میتپد از عشق نه"پونه"غنچه ای زاید
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─