به خودت که می رسی چه بی نظیر می شوی
جسم نازم این روزها چه زود پیر می شوی
چشم باز و بسته کردم عمر از زمان دور شد
بی مهری که ببینی از زندگی سیر می شوی
ابر کهنه راه می شناسد جای غصه نیست
به دشت تشنه آب نرسد چه دلگیر می شوی
قصه بی وفایی عمر بر من چه حکایتی بود
فصل پیری که رسی با همه درگیر می شوی
عمر که از چله گذشت مهمان ناخوانده داری
با چربی و قندخون به انتظار تقدیر می شوی
دل ضعیف، تن نحیف و خلق تنگ می شود
زخم زبان که از نادان بشنوی تحقیر می شوی
زندگی کردن دشوار و ترک زندگی آسان است
در خواب و بیداری بر زندگی اسیر می شوی
اشتها کم ، حرص افزون، چشم نافرمان
به روغن سوزی افتی فکر تعمیر می شوی
با فکر کُند و گوش سنگین، دست لرزان،
با پیکر زار هر چه اندیشی بی تدبیر می شوی
قامت کمان ابرو خم گشته از بار سنگین گناه
تیر اگر سینه سوراخ کند چون حصیر می شوی
درغروب غم و ساحل سرد منتظرت می مانم
به صبح محشر برسی زمین گیر می شوی
شعرتان فکرِ خوبی دارد امااز لحاظِ ساختار از نبودِ موسیقی درونی و بکارگیریِ اوزانِ متفاوت در یک سروده ی واحد و رعایت نکردنِ جایگاهِ هسته ها و وابسته ها رنج می برد
مثلا اگر بااین وزن شروع می کردید به نظرم بهتر بود:
تو می رسی چون به خودت ؛ چه بی نظیر می شوی