قصـــــه ی دل
مــرا شمعی است اندر دل که مشتاقانه میسوزد
به سر شعله به تن آتش چه سرسختانه میسوزد
مرا غرق تمنا کن ، بسوزان ، شور بر پاکن
که من ازعشق ، و ز حسرت دل دیوانه میسوزد
پر پروانه را نازم ، کز آتــش نیست پروایش
چو عشق آید به میدان ، شمع با پروانه میسوزد
نه پروا دارد از آتش ، نه از درد این دل بی غش
فقط از عشقت ای مه وش چنین مستانه میسوزد
مکن راز مرا افشـــا ، تو ای مهتاب رو ، ای ماه
که هر کس بشــنود این قصــه و افسانه میسوزد
نه تنها آشنا سوزد از این ســــوز و گـــداز من
دل درد آشــــنای دشـــمن و بیـــــــگانه میسوزد
چو آتش زیر خاکستر ، غمت پنهان به دل دارم
مده خاکســترم بر باد ، همه کاشــانه میسوزد
از این بیشم بیاز ، ار ای ستمگر ، دوستت دارم
ببین دل در غــــم عشقت چنین جانانه میسوزد
به مشتاقی و مهجــوری مرا سلطان عشقم بس
چنین رفت قصه ی این دل که مشتاقانه میسوزد
---------------------- پ نوشت ----------------------
ابریشــــــــم خیالت گسترده در دل شب
مهتاب من ، بیفروز امشب تو محفل شب ........................... مسعود م
غمگین و زیبا بود