شب تمام کار و بارم خستگیست
روزها چون تیرگی در بستر است
خشکی دستان ز کار بی هدف
باز می بارم که شرجی بهتر است
هرچه در این خاطرات مبهمم
گشتم از لبخند تو ردی نبود
دشمنی های منو تو پیش هم:
قسمتی بیهوده از چرخ کبود
راستی مارا چه شد که این شدیم
هیچ عشقی را که داشتیم یادت است؟
آنشی در دامن خود داشتیم
یعنی تنها عاشقی چند ساعت است؟
می روم بازار تا بفروشمش
روزها و روزها روح خویش را
لیک بازار کسادی گشته است
ارزشی نیست قلب پر تشویش را
شب به شب یک لقمه نان در سفره است
لیک گرمایی درون خانه نیست
تازه میفهمم که آرامش فقط
هفت خان قصه افسانه ایست
نوکری سرپرست خود فروش
پیش چشمان مدیر کارگاه
کارگر ، شب خسته از تشویش روز
سر ز آغول میکشاند سمت راه
راستی از این دروغ های قشنگ
چند وقت است سینه ام چرکین شده
بس که افسار مرا دادند تکان
وزن آن بر پوزه ام سنگین شده
این مدیران سفیه پول دوست
سفره ام را لیس لیسی میکنند
عشق ما تبدیل به عادت شد هنوز
بهر عادت نقشه ریزی میکنند
نسل بعدی هم همین خواهند بود
نسل وامانده افسار در دهان
با رییسانی که هر سمت میکشند
کارگرها را پی یک لقمه نان
نسلی چون من و تویی که روزها
جای دل دادن به هم پشت میکنیم
افتخار نسل ما این است که
ما بدون ریشه هم رشد میکنیم
نسل بعدی چون ز ما یاد میکنند
مسخره وار خنده ای خواهند نمود
نسلی این قدر احمق و بی عرضه ایم
که بگویند عمرشان بیهوده بود
دست های پنبه ای مال مدیر
دست های پینه بسته مال من
سهم آقا زاده ها سیر و سرور
سینه سنگین خسته مال من
ما مدیر لایقی داریم چون ...
-لقمه امشب به دستان رییس-
عرف بازار است این ذلت کشی
می دهد دستور : دستم را بلیس
چون که قلاده زنی بر پوز گرگ
میکشد چنگال ، آن را هم ببر
لیک زنجیر عاقبت زنگ میزند
وان زمان تو طعم نیشش را بخور
لعنتی ها مردم سختی شدند
این چقرهای دهه شصتی میخ
آب و نان هم که ندی رشد میکنند
ریشه شان بدجور میگیرد ز بیخ
ما فقط با لقمه نانی ساختیم
بر مدیر چاق خود پرداختیم
هی دعا کردیم و فقر خویش را
گردن اعمال بد انداختیم
ساده بودیم ساده مثل برده ها
آرزو کردن گناهی سخت بود
آه نسلی که در آن سوختیم
نگذریم از حق چقدر بد بخت بود
ما که رفتیم هیچ اما دور نیست
عقل نسل تازه رشد خواهد نمود
پرسشی خواهد نمود از خویشتن
آخرش حرف پدرهامان چه بود؟
بسیار زیبا و پر معنی است
مبین مشکلات جامعه ما
قلمت پایدار
دستمریزاد