از چشم تو در دام جنون افتادم
از چشم جهان خود برون افتادم
من گرگ گیاه خوار خوبی بودم
از خون دل خودم به خون افتادم
امروز که در نگاه تو میلی نیست
یا هست اگر کمی، چو من خیلی نیست
یک مشت شِنَم که در اهالی کویر
رویای سفر به همتِ سِیلی نیست
از دست تو نیست، از خودم مینالم
هر لحظه ز هر زیاد و کم مینالم
آنقدر تو خوبی به خودم شک کردم
چون نَک به یقین رسیده ام مینالم
با من بنشین که با تو کاری دارم
بس لاف تو را زدم که یاری دارم
دیگر ز قبیله ام بمن میخندند :
آهو شده ام! گرگِ شکاری دارم!
دانم که تو را بیش ز من میخواهند
یک شهر مرا به سوء ظن میخواهند
تو لایق بهتر از منی، این به کنار
این شهر کدامشان کفن میخواهند
از خود تو مران مرا که بد میبیند
هر کس که میان ما دو سد میبیند
گرگ، شیر، پلنگ، آدمیزاد، هرچی...
یک درنده خوی کاربلد میبیند
سوگند فدای جان بانو باشم
قربانی موبدان بانو باشم
در معبد تو تورا پرستش بکنم
تا پیمبر جهان بانو باشم
آیین و رسوم خودنگاری بلدی
از هر سخنی بگی قصاری بلدی
تا ده که بلد نبودی بشماری!، من
عاشق شده ام دگر چه کاری بلدی؟
درودبرشما جناب ابراهیمی عزیز
بسیارزیبابود