از جبینش می چکید خونی سپید
این تعرق های تلخ و نا امید
دست هایش در ترک ها رفته بود
او به حد بی نهایت خسته بود
گام هایش بی هدف سمت غذا
می چشید قدر نیاز در اقتضا
بام نیستی تا به عرش بی خودی
با خودش میگفت تو کی این شدی؟
بال هایش را خدایش چیده بود
چون تمرد را چنین سنجیده بود
می چکید ابری مداوم در سرش
خیس می شد استعاره در پرش
زیر زیر باری گرفت با اهرمن
چکه چکه در ترک های بدن:
"تو چگونه با خود اندیشیده ای
تو کدامین روی سکه دیده ای
من نکردم بر خدایت بندگی
از چه در این کج رهی یکدندگی
من مریدانی نهفتم سر براه
گوشه ای در ناامیدی تکیه گاه
مردمانی احمق و بی انجمن
پس مریدانی شدند بر اهرمن"
سر گرفت از روی او و خم نمود
با خودش اینگونه بحثی را گشود:
"پس تو هم با من نداری دوستی
پس تو هم دردی به زیر پوستی
می روم در پوچی دنیا شوم
میروم بی تگیه گاه تنها شوم
نه به راست خواهم گرفت سر را براه
نه به چپ لنگر بگیرم تکیه گاه
بعد از این هم بیشتر تنها شوم
گوشت و پوست در لایه سرما شوم
آسمان آبی و در یا خواب باد"
چرخ بی معنی دنیا، وانهاد
سال ها رفتند و آمد عاقبت
او نرفت جنت و دوزخ هم نرفت
درود برشما جناب ابراهیمی
زیبابود
مزین به نقد خوب جناب حاجی پوری