از عطش اندَر سراب افتاده ام
بی گمان اینک به خواب افتاده ام
خواب رفتم پلکهایم بسته شد
لاجَرم بین دیدگانم خسته شد
خواب دیدم نهرهای پر زِ آب
هوریانِ مَست با جام شراب
یک طرف جویی بدیدم پر شراب
آن طرف نهری بدیدم پر زِ آب
باغ زیبایی بدیدم پر زِ گل
بلبلانی مَست اندَر باغِ گل
هر کجا کردم نظر حیران شدم
گوشه ای در باغ ، من پنهان شدم
ناگهان آمد صدایی از قَفا
ِکی جوان برخیز وهمراهم بیا
لرزه بر اندام من افتاده بود
لحظه ای دیدم زبان بسته بود
ناتوان گشتم ، وجودم خسته بود
گوئیا بندی به پایم بسته بود
باز آمد آن صدای آشنا
کِی جوان برخیز و همراهم بیا
گفتَمَش من بنده ای بیچاره ام
گفت باید تا تورا با خود بَرم
مال مردم خورده ای در زندگی
حال باید تا که تاوانش دَهی
دست برد و بند پاهایم گرفت
تا کشیدَش لحظه ای جانم گرفت
لحظه ای فریاد کردم ای خدا
خود به فریادم برس یا رب بیا
توبه کردم بارالها از گناه
من خطا کردم ، ببخشا بنده را
عاقبت بیدار گشتم من زِ خواب
توبه کردم از گناهِ بی حساب
آموزنده و زیبا بود