دختری زیبا صفت دریا بُوَد
مکر او اندازه ی دنیا بُوَد
هر صباحی آرزوی باد کرد
خاطرش از خاطراتش شاد کرد
وصل باد خود بخواهد از خدا
کای خدا او را رسان در بزم ما
دخترک بیچارگی ها می نمود
مرثیه از بی کسی ها می سرود
کوسه ای آمد برای یاریش
تا شنیده ناله ها و زاریش
گریه ات بهر چه بُد زیبای من
دلبری کن ای حوا دریای من
حسن تو دامان عالم پر کند
از کنون تا عصر آدم پر کند
مادر هستی تویی ای مام ما
سینه ی نرمت قرار آرام ما
گفت دریا کوسه را نوزاد من
آن کسی خواهم وان کس زاد من
دست در گیسوی پرمویش برم
تا سحرگه تا لب کویش برم
باد اندر آن حوالی می رسید
گریه و زاری دریا می شنید
از پی دلسوزی اش سرعت گرفت
وز میان هر چه بود سبقت گرفت
تا رساند دست خود در دست او
می نداند می شود سرمست او
اندکی بر سینه ی دریا خزید
بستری همچونِ آن بستر ندید
باد را با جادُوی خود خام کرد
دست در مویش بِبُرد آرام کرد
دست خود در شانه اش آویز کرد
جام خود از جام او لبریز کرد
باد مفتون می شود دل می دهد
با فُسونش مهر باطل می دهد
بعد گیسویش نوازش می کند
بهر وصل خویش خواهش می کند
هر چه را خواهی زمن آن می کنم
من برایت خویش قربان می کنم
زهر وصلت هم برایم نوش شد
بهترین بستر مرا آغوش شد
باد چون مفتون دریا می شود
نقشه ی دریا هم اجرا می شود
گر تو خواهی وصل من ای خوب من
بَربِتاب این شرط من محبوب من
مادر و هم شیره ات کن در نهان
طعمه ی باران و رعد آسمان
مانع اوقات شیرین می شوند
گوشت و خونم را به دندان می کشند
گر پذیری شرط من اقدام کن
زندگانی هر دو را اتمام کن
باد اما خفته بُد در باد خود
مهربانی ها ببرد از یاد خود
حکم اجرا می دهد بر ابر سرد
تو ببار و نعره زن بر زخم و درد
مزد وصل از این دو نسبت بهتر است
عشق او از مهر مادر برتر است
مادرم صرفا وجود مادر است
لیک دریا در مقام همسر است
خواهرم در نحو احسن خواهراست
سینه دریا برایم بستر است
با بشارت سوی دریا می رود
خوش خبر در کوی دریا می رود
شرط تو اجرا بشد کامی بده
وز شراب وصل خود جامی بده
بستر و آغوش گرم خواهم کنون
ساحل و امواج نرم خواهم کنون
حال اینک وقت تمکین من است
نوبت آن وصل شیرین من است
لیک دریا وصل او رد می کند
تا که دید او این چنین بد می کند
این چنین خاندان خودرا می کشد
بی گمان یک روز دریا می کشد
خم به پیشانی بَرَد ابروی باد
چون که دریا می برد عهدش ز یاد
خبث طینت تا نفهماند به باد
مجلس شادی وخوش ترتیب داد
راقص مجلس بشد در پیش باد
تا ندامت کاریش رفته ز یاد
حال از او خواهم برقص ای خوب من
ای فُسون چشم من مطلوب من
شاد باش در مجلس من شاد من
در رثای آن دو غایب باد من
بازخوان آن دو چگونه رفته اند
در پس دیوار کینم خفته اند
باد هم با قلب اندُوهگین خود
می سُراید مطلع غمگین خود
مادرم در روز بارانی بمرد
آرزوی مادری با خود ببرد
آذرخشی خواهرم را نفله کرد
وز فراقش دیده ام را دجله کرد
مادرم در روز مرگش گفته بود
پیش از آندم که حیاتش رفته بود
آرزوی من بود خوش حالیت
من بمیران تا تو یابی عافیت
یاد مادر یاد خواهر هر زمان
باد را دیوانه می کرد آن چنان
چون پشیمان می شود از کار خود
منزجر می گردد از دلدارخود
عشق اورا هم چنان پس می زند
خوی او چون خوی کرکس می زند
باد خسته نزد دریا می رود
خشم دریا نیز بالا می رود
مهر تو از سینه ی من پاک شد
عشق تو با مادرت در خاک شد
وقت آن گشته بمیری این زمان
نقشه ای دارم برایت ای فلان
باد مستَأصَل نداند حال خود
دست می شویداز این آمال خود
از خدا خواهد که هم یاری کند
غرق دریا می شوم کاری کند
نقشه دریا برای غرقِ باد
باد می گوید خدایا غرق باد
آن چه از نسبت برایم مانده بود
با فُسون ومکر و جادو رانده بود
گر نگیری دست من در حیله اش
غرق می گردم پی هر حیله اش
از تو خواهم قدرتی تا انتقام
باز گیرم در پی خواهر و مام
سرعتی در بازوان من بده
نفرتی در روح و جان من بده
تا وزم بر سینه ی پر کین او
هم خراشم بستر نرمین او
خار و خاشاکی به دریا می برم
هر گِل و خاکی به دریا می برم
راه دریا در کویر جاری کنم
اندکی بر حال او زاری کنم
گریه ام از بهر دلسوزی که نیست
روز من از بهر به روزی که نیست
لا اقل وجدان خود راحت کنم
مادر و هم شیره ام رحمت کنم
وحی آمد رب اجابت می کند
باد هم دستور اطاعت می کند
گفت بهتر در بروز مَد وزم
هم بگویم بد بدو هم بد وزم
در نهایت عزم دریا می کند
با صدایش وَه چه غوغا می کند
تا که دریا ناله ی بادی شنید
بهر غرقش فرصت اجرا رسید
مست می گردد ز بوی و روی باد
می برد امواج طوفان را ز یاد
بعد از آن دریا تلاطم می کند
در پی طوفان خودش گم می کند
راه دریا در کویر افتاده است
دست آخر بی مسیر افتاده است
آب دریا مثل سیلاب می شود
هر کجا سر می رسد آب می شود
خاک تشنه آب را سر می کشد
هر چه نوشد باز بهتر می کشد
تا گسل های کویر پر آب شد
چشم دریا ناگهان در خواب شد
قطره های آخر دریا برفت
آن خروش و هیبتش حالا برفت
شکل دریا نم نمک مرداب شد
آن عظمت وانگهی بی آب شد
اسب صحرایی بدان جا سر رسید
بهر نوشِش قطره ی آبی ندید
لیک می دانست چه شد احوال آب
وین بود تاوان آن اعمال آب
تا شکوه و اوج و قدرت داشته
خار در چشم هزاران کاشته
بر لب ساحل هزاران غرق کرد
هر چه بود و وَر نَبود آن غرق کرد
گر چه هستم تشنه لب در این مکان
صد هزاران شکر گویم هر زمان
باد هم از دست خود دل خسته بود
سنگ نومیدی به پایش بسته بود
باز هم با آن غرورش می وزید
عاقبت به کوه بی رحمی رسید
کوه سختی باد را در هم شکست
رشته های تارو پودش را گسست
انتقام دودمان خود گرفت
بعد از آن آرام، جان خود گرفت