(تمنای وصال)
بس مانده به در چشم و تو غایب ز میانه،
باشد به سر آرد شب هجر تو زمانه،
تیر مژه بگرفته دل ما به نشانه،
اشکم همه خون گشته و از دیده روانه،
کی بر بدهد قصه وصل تو یگانه؟
هر جا که شدم ذکر تو بود و تو نبودی،
خود ورد لب مسلم و ترسا و یهودی،
هر گوشه بود از تو شها گفت و شنودی،
مذکور رکوع استی و معبود سجودی،
آید به سر این تیره هجران تو یا نه؟
در میکده میخواره و در صومعه زاهد،
اینجا به نماز اندی و آنجا پی شاهد،
جمعی شده در مستی و جمعی همه عابد،
هر کس به طریقی شده در پیش تو ساجد،
پایان نبری از چه تو این دور گمانه؟
جمعی ز پی مسجد و میخانه بجستیم،
سجاده طلب کرده و پیمانه بجستیم،
از فتنه گریزان شده فتانه بجستیم،
خانه طلب و صاحب آن خانه بجستیم،
کی پس بزنی ای مه جان پرده خانه؟
هر سو نگرم روی تو جانانه ببینم،
نقشت به رخ کعبه و بتخانه ببینم،
رخسار تو در شربت پیمانه ببینم،
خوبان همه در ذکر تو مستانه ببینم،
خود گو نه مگر کعبه و بتخانه بهانه؟
یک سر به خرد کوی تو فتانه بجوید،
یک تن ره دیدار تو مستانه بپوید،
شیدا چو ببوید گل خوشرو تو ببوید،
هر کس به زبانی صنما از تو بگوید،
غیر تو چه قمری بسراید ز ترانه؟
کردم گنه ار مهر تو از ره به درم برد،
رحمانیتت فکر عقوبت ز سرم برد،
دل گرم تو بد سیل گناهی اگرم برد،
شد بی خبری دزد و تو ای مه ز برم برد،
ما را گنه ای دلبر جانان چه بهانه؟
بلبل به رخ گل ز تو آثار و نشان دید،
پروانه در آتش ز تو اسرار عیان دید،
عارف صفت روی تو در چهر جهان دید،
یعنی همه جا عکس رخت را بتوان دید،
دیوانه نی ام من که روم خانه به خانه؟
هر آنچه دهی گیرم و بر دیده گذارم،
خندان بپسندی تو مرا یا همه زارم،
من کار دل خسته خود بر تو سپارم،
چشمان به ره تیر مژه از تو بدارم،
بادا که بر این سینه کند ره به کمانه؟
بس مدعیان از تو بگفتند و زمان شد،
پر وصف کس از آن لب و گیسوی کمان شد،
بس نکته که در باره آن سرو چمان شد،
دیگر تو بدی وین همه اوهام کسان شد،
یک بوده مگر نکته بی رنگ فسانه؟
ما را ز غم هجر تو احوال خراب است،
وین سینه هم از آذر عشق تو کباب است،
شاهد طلبی غصه مرا چنگ و شراب است،
"عارف" ز غم دوری تو دیده پر آب است،
از چه تو نگاهی نکنی اشک شبانه؟
غلامحسین خورشیدی(عارف)
25/2/97
نمیدانم چرا با خوانش این سروده بیاد غزل جاویدان مرحوم علامه طباطبایی افتادم