به مادر سوگند
به شکفتن تبسم روی لب ها
و جوانه محبت در نگاهش
به تراوش صداقت از زبانش
و به گرمای دو دست مهربانش
که سحرگاه مرا لمس و نوازش می کرد
و به سنبل سوگند
که در نگارستان تخیلم
عشق با آن
به آرامش فردا برسید
و به شبنم سوگند
که همچو اشک های من
در غم هجر یاران سفر کرده
روان گردیده
و باعث سرخی گونه های شقایق شده است
و به نسیم اذانی سوگند
هر نفسی که می وزد
پرچم ربنا بر بام کعبه دلم
به اهتزاز در می آید
و مرا عرش نشین ملکوتی می کند
و به تسبیح قناری سوگند
ساده و بی آلا
بی خیال از خویشتن
فارغ از خود خواهی
راز دل با او به سر می گوید
و به شهرم سوگند
که دروازه آن اخلاص است
مردمش جنس نسیم
کوچه هایش همه توحید و نبوت
العیاذ بالله
حافظ شهر من است
شهر من چون سوره است
خیابان های آن
با آیه های قرآن سنگفرش شده اند
بقره برج بلند شهر من
آیه الکرسی از برکه آن می جوشد
شهر من شهر دعاست
سوغاتی آن نور و چمن می باشد
تاجر شهر من درویش است
و تجارت او
ذکر و سلام می باشد
و به شعرم سوگند
که از آن گل رویید
ابر بارانزا شد
آذرخش نیرو یافت
ماه نورانی شد
آسمان رنگین گشت
هر چند گاهی گویند
شعر تو بی رنگ است
شعر من بی رنگ نیست
تو با شعر مهجوری
شعر من محسوس است
خضر از آن آب نوشید
عمر جاویدان یافت
زمزم از آن جوشید
شافی و مرهم شد
شعر من با دم عیسایی خود
عمر تازه به جهان می بخشد
به شعورم سوگند
که در این همهمه دود و قلم
عصر معراج سقوط عاطفه
با وجود شر وسواس خناس
میوه از بوته حق می چیند
خضر از آن آب نوشید؟
عمر جاویدان یافت؟
زمزم از آن جوشید
شافی و مرهم شد
شعر من با دم عیسایی خود؟
عمر تازه به جهان می بخشد؟