مثنوی نا تمام
چرا تنبور ما خاموش گشته است
چرا ببر گلستان موش گشته است
سزای هر گلی آب است و آغوش
سزای ما چو یاد از ما فراموش
صدای طوطیان امواج درد است
ندای بلبلان از آه سرد است
قفسهامان پر از پر گشته از دی
درون گل پی خر گشته از دی
نداریم آبرویی پیش اغیار
شدیم کالای بی ارزش به انبار
به صرف آدمی بودن سرافراز
نکردیم آدمیت را سر آغاز
همه از فقر و ماتم خارج از دین
زدیم مهر ریا کاری به تضمین
نه تضمینی نه تزئینی نه دینی
نه اخلاصی که در انصاف بینی
به آئین محمد پشت کردیم
همان کاری که با زرتشت کردیم
نه زرتشتی دگر داریم در خویش
نه احمدها دگر دارین در پیش
همه مست از شراب خویش هستیم
مرید رشدی بد کیش هستیم
زمستی خرقه ی سلمان دریدیم
بساط عیش و سرمستی خریدیم
زدیم بر طبل بی عاری شب و روز
جگر سوز و جگر سوز و جگر سوز
به دست نوجوانان جای دفتر
بود در پشت بامی بال کفتر
به دستان جوانان سر سرنگ است
به جای هر قلم سیگار بنگ است
هم از فرهنگ خود بس ننگ داریم
هم از فرهنگ غربی سنگ داریم
به بازو واژه ی مادر فراوان
به بازوی دگر خنجر هزاران
ولی در سینه ی مادر پر از غم
به چشمانش دمادم اشک ماتم
الهی چشمه ی زمزم شد آخر
نه زمزم ماند و نی پایی ز هاجر
همه غمگین تر از پائیز گشتیم
ز اشک چشم خود لبریز گشتیم
فضای سینه ما آسمانی ست
و لیکن نام ما عنوان جانی ست
ز جای خود بیا امروز برخیز
سزای ما بود صبح سحرخیز
سزای ما بود آلاله و گل
نداریم در بساط خویش سنبل
همه آلاله وار امروز روئید
جز آب زمزم آبی را نجوئید
بیا برخیز و بر گیر بال پرواز
کبوتر با کبوتر باز با باز
بچرخ ای چرخ افیون پرور ما
که ننگی دیگر آمد بر سر ما
مرا چون در نماز آمد خدایی
ز رب العالمین کردم جدایی
کسی لایق بود بهر خداوند
که بت را در پرستش کرده در بند
باقر رمزی باصر
سلام استاد بزرگوارم
بسیارزیباست